اندیشه های ایرانی قبل از اسلام

در باب‌ منابع‌ آيين‌ مزديسنا تنها دو نكته‌ بالنسبه‌ قابل‌ اطمينان‌ وجود دارد: الف‌- گاثاهاي‌ (گاهان‌) اوستا بسيار كهن‌ و احتمالاً به‌ خود زرتشت‌ (ح‌ 700-600 ق‌.م‌) باز مي‌گردد؛ و ب‌- مدوّن‌ترين‌ و غني‌ترين‌ متون‌ پهلوي‌ در قرن‌ سوم‌ / نهم‌ يعني‌ دو قرن‌ پس‌ از فتح‌ ايران‌ به‌ دست‌ اسلام‌، نوشته‌ شده‌ است‌.


تاريخ‌گذاري‌ دقيق‌ متوني‌ كه‌ در ميانه‌ اين‌ دو حد زماني‌ (قرن‌ هفتم‌ قبل‌ از ميلاد تا قرن‌ نهم‌ ميلادي‌) نوشته‌ شده‌اند، هنوز هم‌، ناممكن‌ است‌، و تمامي‌ نتايج‌ عالمانه‌ي‌ فضلا و محققان‌ (كه‌ غالباً هم‌ سال‌ به‌ سال‌ تغيير عقيده‌ مي‌دهند) جز حدس‌ و گمان‌ نيست‌. به‌ علاوه‌، متوني‌ كه‌ به‌ يك‌ خداي‌ متعال‌ است‌: اهوره‌ مزداه‌ ، سرور خردمند (و يا به‌ گفته‌ پاليارو : سرور خرد ورز) و شش‌ امشاسپند (امشه‌ سپنته‌: بيمرگان‌ مقدس‌)، به‌ نامهاي‌ اشه‌ (نظم‌ كيهاني‌ يا راستي‌)، بهمن‌ (وهومنه‌: منش‌ و خردنيك‌) شهريور (خشثره‌ و ئيريه‌: بهترين‌ فرمانروايي‌)، اسفند (سپنته‌ ارمئيتي‌: بردباري‌ و فروتني‌ مقدس‌)، خرداد (هئوروتات‌: تمامي‌ و درستي‌) و مرداد (امره‌تات‌: بيمرگي‌) به‌ صورت‌ مجموعه‌اي‌ از نيروها يا صفات‌ مجرد و شبه‌ شخصي‌، ملتزم‌ ركاب‌ وي‌اند. گاثاها مناسك‌ و شعائر، به‌ ويژه‌ قرباني‌ گاو و نوشيدن‌ گياه‌ مستي‌آور هوم‌ را ممنوع‌ مي‌كند و در عوض‌ گونه‌اي‌ اخلاق‌ عالي‌ شخصي‌ و انساني‌ را تعليم‌ مي‌دهد و قوانين‌ خردمندانه‌ اجتماعي‌ و از جمله‌ي‌ برترين‌ آنها ترويج‌ درختكاري‌ و كشاورزي‌ را توصيه‌ مي‌كند و بيابانگردي‌ و كوچ‌نشيني‌ را مردود مي‌شمارد. براي‌ تبيين‌ شر در جهان‌، انديشه‌ نفوذ و تأثير اهريمن‌ (انگره‌ مئينيو: منش‌ بد) را پيش‌ مي‌كشد كه‌ در مقابل‌ منش‌ پاك‌ ( سپنته‌ مئينيو ) قرار دارد، نه‌ در مقابل‌ اهوره‌ مزداه‌، اين‌ يگانه‌پرستي‌ كه‌ البته‌ از گونه‌اي‌ دوگانه‌ بيني‌ خالي‌ نيست‌، ولي‌ به‌ هر تقدير منشي‌ پيامبر گونه‌ و آشكارا ضد طبيعت‌گرايانه‌ دارد، به‌ گفته‌ دوشن‌ گيمن‌ «آسمان‌ معنوي‌ ايران‌ را همچون‌ شهاب‌ در نورديد». اين‌ دين‌ كه‌ اينك‌ مزدايي‌ - مزديسنا يعني‌ پرستنده‌ مزدا، خردمند - خوانده‌ مي‌شد، با گذشت‌ زمان‌ برخي‌ از آداب‌ و شعائر «شرك‌آميز» گذشته‌، مثل‌ پرستش‌ هوم‌ را بار ديگر در خود جذب‌ كرد و برخي‌ از خدايان‌ طبيعت‌گرايانه‌ قديمي‌ را مثل‌ مهر (ميثره‌ = ميترا) خداي‌ روشنايي‌ و بعدها خداي‌ پيمان‌ و سوگند را در خود پذيرفت‌، ولي‌ البته‌ اكثر خدايان‌ قديمي‌ در آيين‌ مزديسنا به‌ صورت‌ « ديو » درآمدند. برخي‌ از محققان‌ بر اين‌ گمانند كه‌ آيين‌ مهر در ايران‌ باستان‌ همواره‌ به‌ عنوان‌ يك‌ اعتقاد و آيين‌ متمايز و مشخص‌ وجود داشته‌ است‌. كم‌كم‌ دوگانه‌بيني‌ (ثنويت‌) كه‌ البته‌ در آغاز قدرت‌ و قالب‌ منضبطي‌ نداشت‌، ريشه‌ گرفت‌ و ژرف‌تر شد و به‌ صورت‌ گونه‌اي‌ تقابل‌ جهاني‌ - فراجهاني‌ (گيتي‌ - مينوي‌ / فيزيكي‌ - متافيزيكي‌) ميان‌ خداي‌ نيك‌، اهوره‌ مزداه‌، و خداي‌ بد، اهريمن‌ ( انگره‌ مئينيو ) كه‌ هر كدام‌ «خلقت‌» و «مخلوقات‌» خود را داشت‌ درآمد. اهوره‌ مزداه‌ را امشاسپندان‌ (كه‌ با گذشت‌ زمان‌ هر دم‌ انسان‌ مآب‌تر مي‌شدند) ايزدان‌ (يَزَته‌ها، موجودات‌ پرستيدني‌ و شايان‌ حرمت‌، مثل‌ ميترا، ميثره‌ يا مهر، و اناهيتا يا ناهيد كه‌ احتمالاً منشاء بابلي‌ داشت‌) ياري‌ مي‌كردند و اهريمن‌ را ديوان‌ و دروجان‌ (دروج‌، دروغ‌، دروغزنان‌)، ظاهراً دروغ‌ در آيين‌ زرتشتي‌ بدترين‌ گناه‌ بوده‌ است‌. 

آيين‌ زرتشتي‌ سرانجام‌ روزگاري‌ به‌ انحصار مغان‌ درآمد. اينكه‌ مغان‌ كه‌ بوده‌اند خود يكي‌ ديگر از دشواريهاي‌ مورخان‌ آيين‌ مزدايي‌ است‌، هرودت‌ مغان‌ را قبيله‌اي‌ از قوم‌ ماد مي‌خواند و به‌ آنان‌ مذهبي‌ متفاوت‌ با مذهب‌ ايرانيان‌ باستان‌ نسبت‌ مي‌دهد. پدر روحاني‌ مسينا كوشيده‌ است‌ ثابت‌ كند كه‌ مغان‌ يك‌ كاست‌ بسته‌ بوده‌اند و تمايزات‌ خاص‌ يك‌ «قبيله‌» را داشته‌اند. به‌ گمان‌ او، نام‌ مغان‌ (مگه‌ وَن‌) به‌ معني‌ «دارندگان‌ موهبت‌» آيين‌ زرتشت‌ است‌. به‌ هر تقدير قدرت‌ مغان‌ كم‌كم‌ فزوني‌ گرفت‌، تا آنجا كه‌ در دوره‌ هخامنشيان‌ (558-330 ق‌.م‌) آموزش‌ و پرورش‌ شاهان‌ و وليعهدان‌ بدانان‌ سپرده‌ شد. آنان‌ موفق‌ شدند كه‌ در ميان‌ اقوام‌ ايراني‌ برخي‌ از اصول‌ اخلاقي‌ و شعائر مذهب‌ بنيانگذارشان‌ را بپراكنند و گسترش‌ دهند. البته‌ در اين‌ راه‌ با توفيق‌ كامل‌ قرين‌ نبودند و اين‌ شايد يكي‌ از دهها توجيه‌ ممكني‌ است‌ كه‌ درباره‌ تفاوت‌ و تعارض‌ مذهب‌ متداول‌ و معمول‌ عامه‌ مردم‌ ايران‌ و مذهب‌ شبه‌ باطني‌ مغان‌ مي‌توان‌ به‌ دست‌ داد. بنابر همين‌ عقيده‌ مغان‌ با گذشت‌ زمان‌ كم‌ كم‌ «فيلسوفان‌» آيين‌ و مذهب‌ خود شدند و كوشيدند كه‌ به‌ ويژه‌ دوگانه‌ باوري‌ اين‌ آيين‌ را تبيين‌ و توجيه‌ كنند. در منابع‌ مسيحي‌ قرن‌ چهارم‌ ميلادي‌ ( تئودوروس‌ مصيصي‌ ) سخن‌ از پيدايش‌ بدعتي‌ رفته‌ است‌ كه‌ در ميان‌ حلقه‌ي‌ مغان‌ شكل‌ گرفت‌ و آن‌ اعتقاد به‌ زروان‌ (زروانيسم‌ / زروانيه‌) بود كه‌ در آن‌ با قبول‌ يك‌ خداي‌ برتر، يعني‌ زروان‌ (زمان‌) كه‌ پدر اهوره‌ مزداه‌ و انگره‌مئينيو است‌، مشكل‌ دوگانه‌ باوري‌ از ميان‌ برمي‌خاست‌. ولي‌ برخي‌ از پژوهندگان‌ امروزه‌، زروانيسم‌ را واقعاً يك‌ مذهب‌ مستقل‌ مي‌دانند. برخي‌ نيز با واژگونه‌ كردن‌ نظريه‌ قبلي‌، مغان‌ را بيشتر مظهر و عامل‌ جنبه‌ جادويي‌ و افراط‌ در مناسك‌ آيين‌ زرتشتي‌ مي‌دانند، تا مظهر جنبه‌ي‌ فلسفي‌ آن‌. 

در اين‌ ميان‌، مناسك‌ و شعائر ديني‌، همراه‌ با دستورالعملهاي‌ بغرنج‌ و پيچيده‌ي‌ قوانين‌ حقوقي‌، كم‌ كم‌ گسترش‌ مي‌يافت‌ و پس‌ از گذشت‌ دوره‌ي‌ افول‌ سلسله‌ اشكاني‌ (250 ق‌.م‌- 224 ب‌.م‌) سرانجام‌ با ظهور سلسله‌ ساساني‌ (224 - 651 ب‌.م‌) كه‌ دين‌ و دولت‌ يكي‌ شد، مغان‌ قدرت‌ بي‌چون‌ و چرا يافتند و مذهب‌ جديد، بي‌هيچ‌ مدارا، هرگونه‌ رفض‌ و بدعتي‌ را به‌ شدت‌ سركوب‌ كرد. بدعت‌ (في‌المثل‌ در مورد مانويت‌ كه‌ در آغاز شاپور اول‌، 241-272 از آن‌ حمايت‌ مي‌كرد و يا آيين‌ اشتراكي‌ مزدك‌ كه‌ قباد، 488 - 531 حامي‌ آن‌ بود) گهگاه‌ بهانه‌ي‌ مفيد و كارسازي‌ بود كه‌ كاست‌ رزمي‌ شاهان‌ - كاستي‌ كه‌ ظاهراً سنتهاي‌ مذهبي‌ خاص‌ خود را داشت‌ كه‌ با سنتهاي‌ كاست‌ روحاني‌ متفاوت‌ بود - با توسل‌ بدان‌ خود را از قيد دم‌ افزون‌ مغان‌ مي‌رهانيدند. نارضايتي‌ پنهان‌ در زير ظاهر آرام‌ و همگون‌ دين‌ رسمي‌، فقر زاينده‌ي‌ كشاورزان‌ كه‌ هرگز دل‌ بدين‌ طبقه‌ي‌ برگزيده‌ ندادند و بي‌گمان‌ خود رسم‌ و آيين‌ مذهبي‌ خاص‌ خود را كه‌ البته‌ بر ما ناشناخته‌ است‌ داشتند، و بالاخره‌ مبارزه‌ ميان‌ تخت‌ و محراب‌، برخي‌ از عللي‌ است‌ كه‌ فتح‌ ايران‌ به‌ دست‌ اعراب‌ را با آن‌ سهولت‌ شگفت‌ توجيه‌ مي‌كند.
آيين‌ مزدايي‌ را معمولاً «دين‌ دوگانه‌ باوري‌) تعريف‌ مي‌كنند. ولي‌ با تحليلي‌ عميق‌تر متوجه‌ مي‌شويم‌ كه‌ دوگانه‌ باوري‌ تنها خصيصه‌ي‌ بارز و اساسي‌ آيين‌ مزدايي‌ نيست‌.
بررسي‌ فلسفه‌ مزدايي‌ را در چهار بخش‌ مي‌آوريم‌: 1- مفهوم‌ اسطوره‌، 2- فرشته‌ باوري‌ مزدايي‌، 3- دوگانه‌ باوري‌ دوگانه‌، 4- انديشه‌ي‌ زمان‌. اين‌ تقسيم‌بندي‌ البته‌ بي‌سابقه‌ و نامعهود است‌، علت‌ آن‌ هم‌ اين‌ حقيقت‌ است‌ كه‌ مزداييسم‌ در اصل‌ فلسفه‌ نيست‌. 

مفهوم‌ اسطوره‌
11-2- يكي‌ از جنبه‌هاي‌ بارز و جالب‌ انديشه‌ مزدايي‌ جنبه‌ي‌ اساطيري‌ و ديني‌ - فلسفي‌ هم‌زمان‌ آن‌ است‌. متون‌ مزدايي‌ سرشار از اسطوره‌ است‌، ولي‌ اين‌ اسطوره‌ها هرگز آشكارا روايت‌ نشده‌اند، بلكه‌ در سراسر اين‌ متون‌ كه‌ البته‌ غرض‌ آنها هم‌ گفتن‌ اساطير نبوده‌، صرفاً به‌ آنها اشارت‌ رفته‌ است‌. به‌ اين‌ «سبك‌ و شيوه‌» متون‌ مقدسي‌ مزدايي‌، تاكنون‌ توجه‌ لازم‌ مبذول‌ نگرديده‌ است‌. اين‌ سبك‌ نه‌ تنها در مورد متون‌ متأخر پهلوي‌، بلكه‌ درباره‌ خود اوستا هم‌ صادق‌ است‌. اساطير در متن‌ سرودهاي‌ نيايشي‌ و آثار حقوقي‌ شرعي‌ به‌ صورت‌ توضيح‌ و تفسير «نشانده‌» شده‌اند. بدين‌گونه‌ اوستا شيوه‌ي‌ «تازه‌اي‌» از اسطوره‌گويي‌ را پايه‌ گذارده‌ است‌. اسطوره‌ در اوستا - حتي‌ آنجا كه‌ منشاء طبيعي‌ و طبيعت‌گرايانه‌ دارد - فاقد آن‌ طراوت‌ و تازگي‌ اسطوره‌ي‌ ودايي‌ است‌؛ همواره‌ در مقام‌ توضيح‌ عقلي‌ يا كلامي‌ است‌ و در متوني‌ كه‌ مي‌آيد - متوني‌ كه‌ اساساً كلامي‌ است‌ - نقش‌ اشاره‌ و رمز و نمونه‌ را بازي‌ مي‌كند.
گفتيم‌: «اسطوره‌هايي‌ كه‌ منشاء قديمي‌ طبيعي‌ و طبيعت‌گرايانه‌ دارند». مثال‌ بارز آن‌ در اساطير مزدايي‌، اژدهاي‌ مقتول‌ است‌. در آبان‌ يشت‌ ، (2) كه‌ سرودي‌ است‌ خطاب‌ به‌ فرشته‌ي‌ آبها، اردويسورناهيد ، و در آن‌ فهرست‌ نام‌ تمام‌ كساني‌ كه‌ در روزگار باستان‌ در پيشگاه‌ اين‌ خداي‌ - فرشته‌ قرباني‌ مي‌كردند، آمده‌ است‌، به‌ قطعه‌اي‌ برمي‌خوريم‌ كه‌ به‌ وضوح‌ اثر نماز و قرباني‌ به‌ پيشگاه‌ اين‌ فرشته‌ را وصف‌ مي‌كند و بر تأثير آن‌ صحه‌ مي‌گذارد: «از براي‌ او فريدون‌ ، پسر آثويه‌ ، از خاندان‌ توانا، در مملكت‌ چهار گوشه‌ ورنه‌، صد اسب‌ و هزار گاو و ده‌ هزار گوسفند قرباني‌ كرد و از او خواست‌:اي‌ نيك‌، اي‌ تواناترين‌، اي‌ اردويسور ناهيد ، اين‌ كاميابي‌ را به‌ من‌ ده‌ كه‌ بر اژي‌دهاك‌ (ضحاك‌) سه‌ پوزه‌ و سه‌ كلّه‌، شش‌ چشم‌ و دارنده‌ي‌ هزار چستي‌ و چالاكي‌، براين‌ نيرومندترين‌ و ديوترين‌ ديوان‌، كه‌ آسيب‌ جهان‌ است‌، براين‌ نيرومندترين‌ دروغي‌ كه‌ اهرمن‌ بر ضد جهان‌ مادي‌ آفريد تا جهان‌ راستي‌ را از آن‌ تباه‌ سازد، ظفر يابم‌؛ اين‌ كاميابي‌ را به‌ من‌ ده‌ كه‌ هر دو زنش‌ را بربايم‌، هر دو را: شهرنار و ارنواز را كه‌ براي‌ توالد و تناسل‌ داراي‌ بهترين‌ بدنها مي‌باشند، هر دو را كه‌ از براي‌ خانه‌داري‌ برازنده‌اند، ارديسور ناهيد او را كامياب‌ ساخت‌، كسي‌ كه‌ هميشه‌ هر خواستاري‌ را كه‌ زَوْر (شراب‌ پيشكشي‌) نثار كند و از راه‌ راستين‌ فديه‌ دهد، و كاميابي‌ آرزو كند، كامياب‌ مي‌سازد». (3)
اينك‌ با مقايسه‌ و تطبيق‌ آن‌ با فرهنگهاي‌ ديگر، مي‌توان‌ يك‌ اسطوره‌ قديمي‌ را كه‌ با جشن‌ سال‌ نو و مراسم‌ شكست‌ خشكسالي‌ پيوند دارد، بازسازي‌ كرد. خدايي‌ به‌ نام‌ ثرائه‌ تونه‌ (بهمن‌ در شاهنامه‌ فردوسي‌) قلعه‌ي‌ اژدها را مي‌گشايد و او را شكست‌ مي‌دهد و مي‌كشد. آبهايي‌ كه‌ در اين‌ قلعه‌ محبوس‌ بودند، آزاد مي‌شوند، همچنين‌ زنايي‌ كه‌ اين‌ هيولا برده‌وار در حرمش‌ نگاه‌ داشته‌ بود، رهايي‌ مي‌يابند. آن‌گاه‌ باران‌ مي‌بارد و زمين‌ بارور مي‌شود و پهلوان‌ جوان‌ رهايي‌بخش‌ همراه‌ با زنان‌ رها شده‌ از بند، جشن‌ سال‌ نو را مي‌گيرند.
البته‌ اسطوره‌هاي‌ ديگري‌ هم‌ هست‌ كه‌ درست‌ به‌ همين‌ شيوه‌ و در همين‌ متون‌ به‌ كار رفته‌، ولي‌ منشاء تمثيلي‌ - كلامي‌ دارند. في‌المثل‌، اسطوره‌ ويشتاسب‌ (گشتاسب‌) كه‌ دئنه‌ي‌ (دين‌) در بند را آزاد مي‌كند و وصف‌ آن‌ در « فروردين‌ يشت‌ » آمده‌ است‌. اين‌ يشت‌ اساساً فهرست‌ نام‌ فروشيها ( فروهرها ) يا مردان‌ مقدس‌ است‌ كه‌ مؤمنان‌ به‌ درگاه‌ آنها نيز مي‌برند و قرباني‌ مي‌كنند. سرگذشت‌ اين‌ مقدسان‌ در اينجا از آن‌ روي‌ روايت‌ شده‌ است‌ كه‌ مؤمنان‌ را تشويق‌ كند تا به‌ فروشي‌ (فروهر) خاص‌ خويش‌ نياز برند. درباره‌ فروشي‌ ويشتاسب‌، شاه‌ حامي‌ زرتشت‌ كه‌ دين‌ (دئنه‌) او را پذيرفت‌ و در گسترش‌ آن‌ كوشيد، آمده‌ است‌:
«فروهر پاكدين‌ گشتاسب‌ دلير را مي‌ستايم‌، كه‌ قوي‌ گرز و دلير بود، كه‌ جهان‌ مجسم‌ بود و با گرز سخت‌ از براي‌ راستي‌ راه‌ آزاد يافت‌، كسي‌ كه‌ بازو و پناه‌ اين‌ دين‌ اهورايي‌ زرتشت‌ بود. كسي‌ كه‌ آن‌ را (دين‌ را) كه‌ در بند بسته‌ بود پايدار ساخته‌ از بند رهانيد، آن‌ را سرآمد ساخت‌. آن‌ دين‌ فرمانگزار بزرگ‌ استوار و مقدس‌ را كه‌ از ستور و چراگاه‌ برخوردار است‌، كه‌ با ستور و چراگاه‌ تبرك‌ يافته‌ است‌.» (4)
در اينجا اسطوره‌اي‌ را مي‌بينيم‌، كه‌ برخلاف‌ اسطوره‌ي‌ پيشين‌، از تاريخ‌ زاييده‌ شده‌ است‌. روند اسطوره‌سازي‌ به‌ مرحله‌ي‌ بسيار پيشرفته‌اي‌ رسيده‌ بود، ولي‌ البته‌ نه‌ آنقدر پيشرفته‌ كه‌ نگذارد زمينه‌ و ماده‌ تاريخي‌ را كه‌ پشت‌ اين‌ اسطوره‌ پنهان‌ است‌، باز شناسيم‌. نخست‌ اينكه‌ به‌ دئنه‌ (دين‌) شبه‌ تشخص‌ داده‌ شده‌ است‌، دوم‌ اينكه‌ اسطوره‌ واقعي‌ با زندگي‌ زرتشت‌ پيامبر و ويشتاسب‌ شاه‌ مربوط‌ است‌ و پيوند دارد. ولي‌ نكته‌ جالب‌ اين‌ است‌ كه‌ صفاتي‌ كه‌ به‌ ويشتاسب‌ نسبت‌ داده‌ شده‌، همان‌ صفاتي‌ است‌ كه‌ در همين‌ يشت‌ به‌ سروش‌ فرشته‌ نسبت‌ داده‌ كه‌ به‌ يك‌ معني‌ ويشتاسب‌ مظهر زميني‌ اوست‌، همان‌گونه‌ كه‌ زرتشت‌ مظهر اهوره‌ مزداه‌ در روي‌ زمين‌ است‌ و در واقع‌ تمثيل‌ زميني‌ اوست‌. در اينجا گذر از تاريخ‌ به‌ اسطوره‌ و همچنين‌ جنبه‌ مهمي‌ از رهيافت‌ مزدايي‌ به‌ اسطوره‌ و واقعيت‌ را باز مي‌بينيم‌. انديشه‌ مزدايي‌ در همان‌ حال‌ كه‌ از اسطوره‌ها طبيعت‌زدايي‌ مي‌كند و به‌ آنها جنبه‌ي‌ اخلاقي‌ مي‌بخشد، به‌ رويدادهاي‌ تاريخي‌ جنبه‌ نيمه‌ اسطوره‌اي‌ مي‌دهد و در واقع‌ تاريخ‌ را «فرشته‌ وش‌» مي‌كند. در اينجا ما در حضور دين‌ فلسفه‌ شهودي‌ هستيم‌ كه‌ در آن‌ ذوات‌ مجرد تشخص‌ مي‌يابند و در دنياي‌ برزخي‌ شهود (كه‌ احتمالاً ميراثي‌ از حالات‌ عرفاني‌ پيامبر است‌) ره‌ مي‌سپرند و اين‌ همه‌ آن‌ چنان‌ پيچيده‌ شده‌ كه‌ به‌ تمامي‌ انديشه‌ مزدايي‌ صبغه‌اي‌ يكسره‌ يكتانگرانه‌ مي‌دهد. 

فرشته‌ باوري‌
11-3- اينكه‌ كه‌ منطق‌ اساطيري‌ آيين‌ مزدايي‌ شناخته‌ شد، مي‌توانيم‌ به‌ راه‌ خود ادامه‌ دهيم‌ و برخي‌ از جزئيات‌ برجسته‌ جهان‌بيني‌ مزدايي‌ را بررسي‌ كنيم‌. نخستين‌ كليد رازگشايي‌ اين‌ گنجينه‌، آن‌ است‌ كه‌ در انديشه‌ مزدايي‌، مطلق‌، يك‌ خداي‌ شخصي‌، سرور خرد ورز يا اهوره‌ مزداه‌ است‌، خدايي‌ كه‌ خداي‌ تورات‌ و قرآن‌ را به‌ ياد مي‌آورد. ولي‌ صفات‌ اين‌ خداوند (قديم‌ يا حادث‌) مفاهيم‌ مجرد عقلي‌ نيستند، بيشتر «شخص‌» و «فرشته‌»اند. پروفسور كربن‌ به‌ درستي‌ خاطر نشان‌ مي‌كند يك‌ مزدايي‌ به‌ جاي‌ آنكه‌ بپرسد: زمان‌ چيست‌؟ زمين‌ چيست‌؟ آب‌ چيست‌؟ مي‌پرسد: زمان‌ كيست‌؟ زمين‌ كيست‌؟ آب‌ كيست‌؟ از اين‌ روست‌ كه‌ در متون‌ مزدايي‌ مي‌بينيم‌ كه‌ زمان‌ جواني‌ پانزده‌ ساله‌ است‌ و زمين‌ مهين‌ فرشته‌ اسفند است‌ و آب‌ فرشته‌اي‌ ناهيد نام‌. مشكل‌ در معني‌ واقعي‌ كلمه‌ «است‌» است‌، بايد ديد غرض‌ از كلمه‌ «است‌» چيست‌؟ اين‌ تصاوير خيال‌ كه‌ آنها را مظهر چيزي‌ مي‌دانيم‌ به‌ چه‌ معني‌ «هستند»؟ بي‌گمان‌ اينها فرشته‌ به‌ معني‌ توراتي‌ و قرآني‌ كلمه‌ كه‌ صرفاً پيام‌آور و خادم‌ الهي‌ باشند، «نيستند» هانري‌ كربن‌ آنها را با «فرشته‌ - خدا»ي‌ dei-angeli پروكلوس‌ قابل‌ قياس‌ مي‌داند.
در زامياديشت‌ كه‌ سخن‌ از هفت‌ امشاسپند مي‌گويد، چنين‌ آمده‌ است‌: «امشاسپندان‌، آن‌ شهرياران‌، تند ديدگان‌، بزرگواران‌، بسيار توانايان‌، دليران‌، اهورايي‌، زوال‌ناپذير مقدس‌، كه‌ هر هفت‌ هم‌ انديشه‌اند، كه‌ هر هفت‌ هم‌ گفتارند، كه‌ هر هفت‌ هم‌ كردارند، آنان‌ را يك‌ كردار، يك‌ پندار و يك‌ گفتار است‌، آنها را يك‌ پدر و يك‌ سرور است‌، اوست‌ دادار اهوره‌ مزداه‌. يكي‌ از آنان‌ به‌ روان‌ ديگران‌ نگران‌ است‌، رواني‌ كه‌ به‌ پندار نيك‌ انديشد، به‌ گفتار نيك‌ انديشد، به‌ كردار نيك‌ انديشد، به‌ بهشت‌ انديشد، راه‌ آنان‌ روشن‌ است‌. هنگامي‌ كه‌ به‌ آب‌ زَور پرواز مي‌كنند، كه‌ آفرينش‌ اهوره‌ مزداه‌، دادار، مصّور، سازنده‌ و نگهبان‌ را ياور و پناه‌ هستند. اينانند كساني‌ كه‌ گيتي‌ را بنا به‌ خواهششان‌ نوسازند، گيتي‌ پيرنشدني‌، نمردني‌، نگنديدني‌، نپوسيدني‌، جاودان‌ زنده‌، جاودان‌ بالنده‌ و كامروا، در آن‌ هنگام‌ كه‌ مردگان‌ برخيزند و به‌ زندگان‌ بيمرگي‌ روي‌ كند، پس‌ آن‌گاه‌ او (سوشيانت‌) بدر آيد، جهان‌ را به‌ آرزوي‌ خويش‌ تازه‌ كند جهاني‌ كه‌ فرمانبردار راستي‌ است‌، فناناپذير گردد». (5)
در اينجا ظاهراً امشاسپندان‌ نقش‌ را بازي‌ مي‌كنند كه‌ بي‌شباهت‌ به‌ «اشخاص‌» تثليث‌ مسيحيت‌ نيست‌. جالب‌ است‌ كه‌ آنان‌ شش‌ تن‌اند، اما هفت‌ تن‌ خوانده‌ مي‌شوند، اهوره‌ مزداه‌ خود هفتمين‌ آنهاست‌. اينكه‌ اهوره‌ مزداه‌ خود را چون‌ واپسين‌ حلقه‌ به‌ هر سلسله‌ مرتبه‌اي‌ از موجودات‌ مي‌افزايد، در اغلب‌ متون‌ مزدايي‌ آمده‌ است‌. براي‌ فهم‌ اين‌ موضوع‌ به‌ جمله‌اي‌ از فصل‌ اول‌ كتاب‌ بندهشن‌ توجه‌ كنيد: «چه‌ اورمزد (هرمزد) هم‌ مينوي‌ و هم‌ مادي‌ است‌». يا به‌ ترجمه‌اي‌ ديگر: «براي‌ اورمزد هر دو آفرينش‌ مينوي‌ و آسماني‌ است‌». به‌ تعبيري‌ ديگر، براي‌ او و از نظر او همه‌ چيز در مقام‌ تعالي‌ و مينوي‌ است‌. خداوند مي‌تواند در تمام‌ مراتب‌ وجود نزول‌ كند، و او جاودان‌ اول‌ و آخر هر سلسله‌ مرتبه‌ي‌ مادي‌ و مجرد است‌، و هر چيز را چون‌ خدايانه‌ بنگريم‌ متعالي‌ و مينوي‌ است‌ و اين‌ «نزول‌» يا هبوط‌ به‌ هيچ‌ روي‌ «گردي‌ بر دامن‌ كبريائيش‌». نمي‌نشاند.
ولي‌ اين‌ شش‌ امشاسپند مظاهر تشخص‌ يافته‌ عناصر اوليه‌اند: زمين‌ (اسپنته‌ ارمئيني‌)، چهارپايان‌ (وهومنه‌)، آتش‌ (امشه‌)، فلزات‌ (خشثره‌)، آب‌ (هئوروتات‌)، گياهان‌ (امره‌ تات‌). اينان‌ عناصر و مبادي‌اند، ولي‌ نه‌ به‌ صورت‌ «مجازي‌»، بلكه‌ به‌ صورت‌ نهادهاي‌ شخصي‌ زنده‌، به‌ صورت‌ «ارباب‌ انواع‌» واژه‌ راتو (سرور روحاني‌، بزرگ‌ روحاني‌) يا «رب‌ النوع‌» در كتابهاي‌ مزدايي‌ همه‌ جا به‌ چشم‌ مي‌خورد: رب‌النوع‌ «زن‌» في‌المثل‌ دئنه‌ي‌ (دين‌)، اسطوره‌ تاريخي‌ است‌، و رب‌النوع‌ «پرنده‌ و مرغ‌»، همان‌ سئنه‌ مره‌غه‌ است‌ كه‌ در فارسي‌ سيمرغ‌ شده‌ است‌. اين‌ انتزاعات‌ لاهوتي‌ كه‌ خود را بر ذهن‌ شورمند فلسفي‌ زرتشت‌ پيامبر عرضه‌ مي‌كردند، كم‌كم‌ جانشين‌ خدايان‌ كهن‌ طبيعت‌گرايانه‌اي‌ گرديدند كه‌ زندگي‌ «مجسم‌» داشتند. چه‌ هنوز دوره‌ تحول‌ مفاهيم‌ اسطوره‌اي‌ - لاهوتي‌ به‌ مفاهيم‌ ناب‌ فلسفي‌ فرا نرسيده‌ بود. از اين‌ روست‌ كه‌ مي‌بينيم‌ «پرهيزكاري‌ و بردباري‌ مقدس‌» به‌ جاي‌ آنكه‌ در شكل‌ ناب‌ مجرد عقلاني‌ خود باقي‌ بماند، بدل‌ به‌ «زمين‌» مي‌شود و يا بهتر است‌ بگوييم‌ به‌ مفهوم‌ تاريخي‌ و در يك‌ زمان‌ خاص‌ بدل‌ به‌ زمين‌ نمي‌شود، بلكه‌ در ذهن‌ پيامبر، زرتشت‌ تاريخي‌ و يا پيامبري‌ ديگر، كه‌ حالت‌ عرفاني‌ شخصي‌ او براي‌ فهم‌ اين‌ مسائل‌ اهميت‌ اساسي‌ دارد، همچنان‌ چهره‌ دوگانه‌ خود را حفظ‌ مي‌كند. از رابطه‌ امشاسپندان‌ با قلمرو خاكي‌ و گيتيانه‌ي‌ آنها در گاثاها سخن‌ رفته‌ است‌. در يشت‌ 31، بيت‌ 9 مي‌بينيم‌ كه‌ ارمئيتي‌ لطفي‌ خاص‌ به‌ شخم‌ زننده‌ زمين‌ دارد. در بيتن‌ بعد رنجبر كشتزارها را «پرورنده‌ و هومنه‌» (منش‌ نيك‌، در اينجا به‌ معني‌ گاو و گوسفند) مي‌خواند، و در بيت‌ 21 اهوره‌ مزداه‌ «چربي‌ منش‌ نيك‌» (گاو) را به‌ آن‌ كس‌ مي‌دهد كه‌ دوست‌ اوست‌. ولي‌ در همين‌ گاثاها مي‌خوانيم‌ كه‌ اهوره‌ مزدا جهان‌ را از طريق‌ «منش‌ نيك‌» آفريد كه‌ در اينجا ربطي‌ به‌ گاو و گله‌ ندارد. اصل‌ و منشاء تاريخي‌ اين‌ يگانه‌ انگاريهاي‌ فرشته‌ - نهادي‌ هر چه‌ باشد، يك‌ نكته‌ مسلم‌ است‌: اين‌ همه‌ گام‌ مهمي‌ بود كه‌ براي‌ تبديل‌ عناصر طبيعي‌ به‌ ارزشهاي‌ اخلاقي‌ برداشته‌ شد. يا بهتر بگوييم‌: در اينجا مبادله‌ي‌ كاركردها را باز مي‌يابيم‌: عناصر طبيعي‌ رنگ‌ ارزش‌ اخلاقي‌ مي‌گيرند و ارزشهاي‌ اخلاقي‌ زندگي‌ كيهاني‌ ـ مادي‌ مي‌يابند و اين‌ يكي‌ از خصايص‌ بارز آيين‌ مزدايي‌ است‌.
خداي‌ متعال‌ آيين‌ مزديسنا جنبه‌هاي‌ جالب‌ ديگري‌ هم‌ دارد كه‌ او را از خداي‌ اديان‌ توحيدي‌ كلاسيك‌ متمايز مي‌كند. في‌المثل‌ او در گونه‌اي‌ زمان‌ و مكان‌ متعالي‌ (مينوي‌) جاي‌ گرفته‌ است‌ بندهشن‌ (اول‌، بند2) در زمان‌ بي‌كران‌ و فضاي‌ نور و يا نور نيافريده‌ (البته‌ واژه‌ مكان‌ كه‌ به‌ اوستايي‌ گاس‌ ] گاه‌ [ مي‌شود، به‌ مفهوم‌ اسطوره‌اي‌ آن‌ تخت‌ سلطنت‌ معني‌ مي‌دهد). به‌ عبارت‌ ديگر در خدا گونه‌اي‌ زمان‌ - تنش‌ وجود دارد. شگفت‌آور اينكه‌ اين‌ اهوره‌مزداه‌ روح‌ و يا بهتر بگوييم‌ فروشي‌ (فروهر) دارد. از آنجا كه‌ تصور روح‌ يكي‌ از جنبه‌هاي‌ برجسته‌ و چشمگير انديشه‌ مزدايي‌ است‌، ما در اين‌ بحث‌ فرشته‌شناسي‌، آن‌ را نمونه‌وار ذكر مي‌كنيم‌. 

در انسان‌شناسي‌ مزدايي‌، بنا بر كتاب‌ بندهشن‌ (دوم‌ و سوم‌) انسان‌ از پنج‌ جزء تركيب‌ يافته‌ است‌: تن‌، جان‌، روان‌، اَدْوِنَك‌ (مثال‌ نخستين‌) و فروشي‌. تن‌ جزء مادي‌ اوست‌؛ جان‌ همان‌ است‌ كه‌ با باد همبسته‌ است‌ - دم‌ و بازدم‌ نفس‌؛ روان‌ همان‌ شعور و آگاهي‌ است‌ كه‌ مي‌شنود، مي‌بيند و سخن‌ مي‌گويد و مي‌داند؛ ادونك‌ همان‌ است‌ كه‌ در جايگاه‌ خورشيد است‌، و فروشي‌ آن‌ جزء از انسان‌ است‌ كه‌ به‌ حضور اورمزد (هرمزد) مي‌رسد. حكمت‌ اين‌ خلقت‌ در اين‌ است‌ كه‌ در دوره‌ي‌ تهاجم‌ زيانكار بزرگ‌ (اهريمن‌) انسانها مي‌ميرند، تن‌ آنها به‌ خاك‌، جانشان‌ به‌ باد، ادونك‌ آنها به‌ خورشيد و روان‌ آنها به‌ فروشي‌ مي‌پيوندد، از اينجا است‌ كه‌ ديوان‌ را توان‌ نابودي‌ روان‌ نيست‌. در دوره‌ي‌ «تهاجم‌ بزرگ‌» يا دوره‌ي‌ آميختگي‌ (گوميزشن‌، گوميچيشن‌) نيك‌ و بد جهان‌ بدين‌گونه‌ است‌ كه‌ مي‌بينيم‌. ولي‌ در پايان‌ جهان‌، رستاخيز واقعي‌ تن‌ خواهد بود، و بدن‌ مردگان‌ از نوساخته‌ (رست‌ ويراست‌) خواهد شد. نجات‌ دهنده‌ي‌ بزرگ‌ (كه‌ به‌ نحو معجزه‌ آسا از نطفه‌ي‌ حفظ‌ شده‌ي‌ زرتشت‌ مي‌زايد) در آيين‌ نيايش‌ و قرباني‌ (يزشن‌) گاوهتايوش‌ (نخستين‌) را خواهد كشت‌ و از چربي‌ او و از هوم‌ سپيد، نوشابه‌ي‌ بيمرگي‌ (انوش‌) خواهد ساخت‌. انسانها همه‌ از آن‌ مي‌نوشند و بي‌مرگ‌ و جاودان‌ مي‌شوند. 

مقوله‌ي‌ محض‌ «بيمرگي‌ روح‌ يا خلود نفس‌» به‌ مفهوم‌ يوناني‌ آن‌ در انديشه‌ مزدايي‌ بيگانه‌ است‌. هر انسان‌ (نيكي‌) هم‌ اكنون‌ فروشي‌ و فرشته‌اي‌ است‌، كه‌ جاودان‌ در حضور راهوره‌ مزداه‌ است‌؛ رستاخيز تن‌ و معاد جسماني‌ نيز عيناً بدان‌ صورت‌ كه‌ در مسيحيت‌ و اسلام‌ آمده‌ نيست‌. چه‌ رستاخيز در زماني‌ رخ‌ مي‌دهد كه‌ زمان‌ تاريخي‌، ديگر به‌ مفهوم‌ متعارف‌ آن‌ وجود ندارد؛ زمان‌، زمان‌ فرشكرت‌ (نوسازي‌) است‌ كه‌ نه‌ در زمان‌ متناهي‌، بلكه‌ در زماني‌ بي‌كران‌ قرار دارد. ويژگي‌ فراگيتيانه‌ي‌ اين‌ دوره‌ به‌ وضوح‌ از اين‌ نكته‌ آشكار مي‌شود كه‌ كشتن‌ گاو كه‌ در زمان‌ عادي‌ و معمول‌ (اين‌ جهاني‌) گناهي‌ كبيره‌ است‌، در اين‌ دوره‌ ديگر گناه‌ نيست‌.
سه‌ جزء نخست‌ تركيب‌ بخش‌ بدن‌ نيازي‌ به‌ توضيح‌ ندارد، ولي‌ دو جزء ديگر يعني‌ ادونك‌ (مثال‌ نخستين‌) و فروشي‌ (فروهر) را ذيلاً توضيح‌ مي‌دهيم‌. ادونك‌ ميراثي‌ بازمانده‌ از يك‌ فكر نجومي‌ و زيست‌شناسي‌ قديمي‌ است‌ كه‌ در هند نيز شايع‌ بوده‌ است‌. بنابراين‌ فكر، روح‌ مثالي‌ انواع‌ گوناگون‌ موجودات‌ در اجرام‌ سماوي‌ حفظ‌ مي‌شود. مثلاً روح‌ گاو در ماه‌ است‌ (يكي‌ از نامهاي‌ اوستايي‌ ماه‌ «گئوچيث‌ ره‌» يا گاو چهره‌ است‌) و روح‌ مثالي‌ گياهان‌ در ستارگان‌. مفهوم‌ فروشي‌ البته‌ عميق‌تر و تفسير فلسفي‌ و اخلاقي‌ آن‌ نيز سهل‌تر است‌. اين‌ اصطلاح‌ را در گاثاها نمي‌يابيم‌ (چنان‌ كه‌ اصطلاح‌ ادونك‌ نيز در گاثاها نيامده‌ است‌). لي‌ در بخشهاي‌ به‌ اصطلاح‌ «جديدتر» اوستا اين‌ واژه‌ مقام‌ مهمي‌ مي‌يابد و آن‌ را در سراسر متون‌ پهلوي‌ حفظ‌ مي‌كند. در يشت‌ 26، بند هفت‌ به‌ وضوح‌ ميان‌ فروشي‌ و جان‌ تفاوت‌ گذاشته‌ شده‌ است‌. ظاهراً در آغاز، فروشي‌ (فروهر) تنها خاص‌ قهرمانان‌ و پهلوانان‌ بوده‌. تحقيقات‌ دكتر بيلي‌ نشان‌ داده‌ و ثابت‌ كرده‌ است‌ كه‌ فكر فروشي‌ با نيروي‌ دفاعي‌ كه‌ از قهرمان‌ ساطع‌ مي‌شود، همبسته‌ است‌، و حتي‌ معتقد بوده‌اند كه‌ اين‌ نيرو پس‌ از مرگ‌ پهلوان‌ نيز پا برجاست‌. اين‌ فكر كه‌ اساساً در آغاز جنبه‌ي‌ برگزيدگي‌ و اشرافي‌ داشت‌، كم‌كم‌ با گذشت‌ زمان‌ مردمي‌ مي‌شود و جنبه‌ي‌ عام‌ به‌ خود مي‌گيرد، تا آنجا كه‌ هر انسان‌ (نيكي‌) يك‌ فروشي‌ مي‌يابد كه‌ نيروي‌ پاسدارنده‌ و دفاعي‌ آن‌ نه‌ تنها پشتيبان‌ اوست‌، بلكه‌ پشتيبان‌ تمام‌ كساني‌ است‌ كه‌ او بخواهد. «فروشيهاي‌ راستكاران‌» پاسدار امكنه‌ي‌ مقدس‌اند. و نيز پاسدار درياها و درياچه‌هاي‌ اساطيري‌، هوم‌ سپيد و نطفه‌ زرتشت‌ كه‌ از آن‌ سوشيانتهاي‌ آينده‌ زاده‌ خواهند شد. آنان‌ به‌ ارواح‌ راستكاران‌ پس‌ از مرگ‌ خوش‌ آمد خواهند گفت‌، و از اين‌ نظر شبيه‌ والكوريهاي‌ اساطيري‌ ژرمني‌اند ولي‌ فروشيها چيزي‌ بيش‌ از والكوريهاي‌ ژرمني‌ هستند. در بخشي‌ از اوستا مي‌خوانيم‌: «اينك‌ آنها را چنين‌ نذر مي‌كنيم‌ به‌ فروهر (فروشي‌) زرتشت‌ سپتيمان‌ پاك‌ كه‌ در جهان‌ راستي‌ درخواست‌ و ستايش‌ و نيايش‌ و خشنودي‌ و آفرين‌ با فروهرهاي‌ همه‌ پاكان‌: آن‌ پاكاني‌ كه‌ مرده‌اند و آن‌ پاكاني‌ كه‌ زنده‌اند و آن‌ مرداني‌ كه‌ هنوز زاييده‌ نشده‌اند و به‌ تمامي‌ آناني‌ كه‌ در كار نوكردن‌ جهانند». (6) 

مي‌بينيم‌ كه‌ فروشيها اينك‌ ديگر همراه‌ فرشته‌وش‌ تمام‌ انسانهاي‌ نيك‌ و پاك‌ گذشته‌ و اكنون‌ و آينده‌اند. اين‌ فروشيها كم‌ و بيش‌ شبيه‌ «فرشتگان‌ نگهبان‌» در سنت‌ مسيحي‌ هستند. ولي‌ فروشيهاي‌ آيين‌ زرتشتي‌ از اين‌ هم‌ فراترند. ديديم‌ كه‌ زرتشت‌، پيامبر و «خداي‌ زميني‌» (به‌ گفته‌ي‌ برخي‌ از بخشهاي‌ اوستا) هم‌ فروشي‌ دارد، و اين‌ البته‌ شگفت‌ نيست‌. آنچه‌ غريب‌ و شگفت‌ مي‌نمايد اينكه‌ مهين‌ فرشتگان‌ و حتي‌ خود اهوره‌ مزداه‌ هم‌ فروشي‌ دارند. در ونديداد از زرتشت‌ خواسته‌ مي‌شود به‌ فروشي‌ اهوره‌ مزداه‌ نماز برد. در اينجا با انديشه‌اي‌ پركشش‌ رويا روييم‌ كه‌ براي‌ خداوند در اعلي‌ مرتبه‌ي‌ وجود و در بعد «متعالي‌» هستي‌ قرين‌ يا جلوه‌اي‌ ديگر قائل‌ است‌. ولي‌ اين‌ نگرش‌ تازه‌ كه‌ گويي‌ به‌ تصادف‌ بدان‌ اشارت‌ رفته‌ است‌، بي‌هيچ‌ تفسير و گزارشي‌، به‌ حال‌ خود رها مي‌شود و فراموش‌ مي‌گردد و اين‌ نكته‌اي‌ است‌ كه‌ درباره‌ي‌ بسياري‌ از اصطلاحات‌ و مفاهيم‌ اصيل‌ و پرمعني‌ مزدايي‌ صادق‌ است‌.
قرين‌ و همزاد فرشته‌ وش‌ نيكان‌ و پارسايان‌، نماد و مظهر آزادي‌ و اختيار نيز است‌. بنا بر آنچه‌ كه‌ در بندهشن‌ آمده‌ (كتاب‌ سوم‌، بند 21-22) در آغاز هزار دوره‌ (آميختگي‌ گوميچشن‌ / گوميزشن‌) اهوره‌ مزداه‌ از فروشيها مي‌پرسد كه‌ آيا ترجيح‌ مي‌دهند در عالم‌ غيب‌ و جهان‌ مينو همچنان‌ دست‌ نخورده‌ و مصون‌ از خطر باقي‌ بمانند، يا تن‌ گيتيانه‌ يابند و به‌ جهان‌ مادي‌ هبوط‌ كنند و عملاً با اهريمن‌ و شر موجود به‌ نبرد برخيزند. فروشيها راه‌ دوم‌ را انتخاب‌ مي‌كنند. مي‌بينيم‌ كه‌ انسان‌ دو چهره‌ و دو ساخت‌ دارد و انسان‌ حقيقي‌ و يا حقيقت‌ انسان‌ در جهان‌ مادي‌ (گيتي‌) در واقع‌ همان‌ فروشي‌ اوست‌، همان‌ «من‌ فرشته‌ وش‌» اوست‌ كه‌ در عين‌ حال‌ سرنوشت‌ و خويشكاري‌ و خويشتن‌ راستين‌ مينوي‌ و متعالي‌ او به‌ شمار مي‌رود. به‌ يك‌ معني‌، مسئوليت‌ اخلاقي‌ انسان‌ تعالي‌ جويي‌ يا «مينوي‌گري‌» است‌ و گناه‌ چيزي‌ جز خيانت‌ فرشته‌ نيست‌. با قبول‌ اين‌ حقيقت‌ كه‌ فرشته‌ بر انسان‌ تقدم‌ دارد، هرگونه‌ بحث‌ متافيزيكي‌ درباره‌ وجود روح‌ و نفس‌، بي‌فايده‌ و خارج‌ از موضوع‌ مي‌نمايد.
گفتيم‌ كه‌ در گاثاها واژه‌ي‌ فروشي‌ نيامده‌ است‌. ولي‌ در آن‌ فكر ديگري‌ آمده‌ كه‌ بي‌گمان‌ به‌ اسطوره‌ي‌ قهرماني‌ والكور - فروشي‌ (كه‌ احتمالاً ماقبل‌ زرتشتي‌ است‌) مفهوم‌ و معني‌ اخلاقي‌ تازه‌اي‌ بخشيد و آن‌ ايده‌ دئنه‌ (به‌ پهلوي‌ دين‌ با ياي‌ مجهول‌) است‌. علماي‌ فقه‌اللغه‌ به‌ هزار شيوه‌ي‌ ناهمساز درباره‌ي‌ ريشه‌ي‌ اين‌ واژه‌ بحث‌ و جدل‌ كرده‌اند و همگان‌ كوشيده‌اند توضيح‌ دهند چرا اين‌ واژه‌ به‌ دو معنا به‌ كار مي‌رود. مي‌دانيم‌ كه‌ دئنه‌ هم‌ به‌ معني‌ دين‌ و مذهب‌ است‌ و هم‌ به‌ معني‌ «روح‌ ژرف‌» و يابهتر بگوييم‌ به‌ معني‌ تشخص‌ فرشتگانه‌ي‌ اعمال‌ انساني‌. در اينجا برخي‌ از قطعات‌ گاثايي‌ درباره‌ دئنه‌ را نقل‌ مي‌كنيم‌. 

«آن‌ كس‌ كه‌ راستي‌ را بفريبد، تباهي‌ از آن‌ او خواهد بود: تيرگي‌ بلند ديرپا، خورش‌ بد و بانگ‌ دريغ‌. چنين‌ خواهد بود روزگارتان‌ اي‌ پيروان‌ دروغ‌ كه‌ كردارتان‌ و دئنه‌تان‌ شما را به‌ آن‌ كشانده‌ است‌». (7)
«ايدون‌ سخن‌ مي‌دارم‌ از آن‌ دو گوهر در آغاز زندگي‌. آن‌ گوهر پاك‌ چنين‌ گفت‌ به‌ گوهر پليد: نه‌ منش‌ ما، نه‌ آموزش‌ ما، نه‌ خرد ما و نه‌ كيش‌ ما و نه‌ گفتار و نه‌ كردار ما و نه‌ دئنه‌ ما و نه‌ روان‌ ما با هم‌ سازگارند». (8)
«آن‌گاه‌ كه‌ به‌ پل‌ چينوت‌ رسند، روانشان‌ (روان‌ بدكاران‌) و دئنه‌شان‌، از هراس‌ مي‌نالند...» (9) 

«اي‌ اهورا آن‌ راه‌ منش‌ نيك‌ را كه‌ به‌ من‌ گفتي‌، باز نماي‌. آن‌ راهي‌ كه‌ دئنه‌ رهانندگان‌، ] يعني‌ [ كردارهاي‌ نيكشان‌ بر آن‌ خواهد خراميد...» (10)
در يكي‌ از نسكهاي‌ متأخر اوستا، هادخت‌ نسك‌ ، آمده‌ است‌ كه‌ روان‌ نيكوكار پس‌ از مرگ‌ با دئنه‌اش‌، به‌ قامت‌ دختر پانزده‌ ساله‌ي‌ زيبايي‌ است‌، ديدار خواهد كرد. در اينجا نيز مي‌بينيم‌ گرايش‌ و بينش‌ اسطوره‌اي‌ - شاعرانه‌ انديشه‌ مزدايي‌ موجود مجرد عقلي‌ را به‌ صورت‌ فرشته‌ در مي‌آورد.
با توجه‌ به‌ قطعاتي‌ كه‌ نقل‌ شد، دئته‌ را مي‌توان‌ به‌ «اعمال‌ مذهبي‌» و كردارهاي‌ اخلاقي‌ در بعد متافيزيكي‌ آنها ترجمه‌ كرد. اگر مي‌بينيم‌ اين‌ كردارها «مي‌نالند و مي‌هراسند» شگفت‌ نيست‌، چه‌ مزداييان‌ به‌ هر انديشه‌اي‌ شخصيت‌ مي‌دادند و آن‌ را گيتيانه‌ مي‌كردند. گفتيم‌ كه‌ حتي‌ اهوره‌ مزداه‌ هم‌ فروشي‌ دارد و اينك‌ اين‌ نكته‌ را روشن‌ مي‌كنيم‌. در گاثاها اهوره‌ مزداه‌ صاحب‌ دئنه‌ است‌ و در بندهشن‌ «برترين‌ آگاهي‌ و نيكي‌»، يعني‌ برترين‌ كردارهاي‌ ديني‌، دين‌ (دئنه‌) اهوره‌ مزداه‌ خوانده‌ شده‌ است‌. معني‌ و مفهوم‌ اوليه‌ دئنه‌ ظاهراً بايد جنبه‌ اخلاقي‌ - مذهبي‌ داشته‌ باشد. اين‌ «فعل‌ ديني‌» است‌ كه‌ (همچون‌ كارماي‌ هندو) بدن‌ را مي‌آفريند و به‌ صورت‌ مرئي‌ جلوه‌گر مي‌شود و براي‌ اهوره‌ مزداه‌. «نور او»ست‌ و براي‌ انسان‌ «فرشته‌ نور» او. پوليانو معتقد است‌ كه‌ اين‌ دئنه‌ زرتشت‌ بود كه‌ فروشيهاي‌ جنگجو (به‌ اعتقاد دومزيل‌ ) را بدل‌ به‌ فرشتگان‌ خلاقّي‌ كرد. به‌ گمان‌ ما اينكه‌ براي‌ اهوره‌ مزده‌ هم‌ فروشي‌ قائل‌ شده‌اند؛ جز اين‌ نبوده‌ كه‌ به‌ او هم‌ آزادي‌ دهند (چه‌ تنها فروشيها آزادي‌ انتخاب‌ دارند). بدينگونه‌ اهوره‌ مزداه‌ نيز به‌ يك‌ معني‌ به‌ انسان‌ راستكار شبيه‌ است‌، چه‌ او نيز انتخاب‌ مي‌كند و به‌ گفته‌ گاثاها در آغاز جهان‌ از آن‌ دوگوهر همزاد «اين‌ پاك‌ترين‌ روح‌، راستي‌ را برگزيد». 

ثنويت‌ دوگانه‌
11-4- انتخاب‌ كه‌ مفهوم‌ اخلاقي‌ اساسي‌ مزديسناست‌، در واقع‌ انتخاب‌ ميان‌ «دو» چيز است‌. و اين‌ مفهوم‌ ما را به‌ بررسي‌ دوگانه‌ باوري‌ بنياديني‌ كه‌ به‌ اعتقاد بسياري‌، بنيان‌ انديشه‌ي‌ فلسفه‌ي‌ ديني‌ آيين‌ مزدايي‌ است‌، مي‌كشاند. در گاثاها آمده‌ است‌:
«آن‌ دو گوهر نخستين‌ كه‌ در خوابي‌ ژرف‌ همزاد مي‌نمودند در انديشه‌ و گفتار و كردار ] يكي‌ [ نيك‌ و ] يكي‌ [ بد هستند؛ از ميان‌ اين‌ دو، خردمندان‌، نه‌ بي‌خردان‌، راه‌ خود برگزيدند... چون‌ اين‌ دو گوهر به‌ هم‌ رسيدند نخست‌ زندگي‌ و نه‌ - زندگي‌ را برافراشتند و بر آن‌ شدند كه‌ در فرجام‌ بدترين‌ هستي‌ از آن‌ پيروان‌ دروغ‌ و بهترين‌ نيروي‌ روح‌ (منه‌) از آن‌ پيروان‌ راستي‌ باشد. دروغ‌ باوران‌ از ميان‌ اين‌ دو گوهر، «فعل‌» آن‌ بدترين‌ را برگزيدند، ولي‌ آن‌ پاك‌ترين‌ روح‌ كه‌ خود را در ردايي‌ از سنگهاي‌ استوار آسمان‌ پوشيده‌ بود، راستي‌ را برگزيد و آنان‌ كه‌ رامش‌ اهوره‌ مزداه‌ را به‌ راستي‌ خواهند، همان‌ كنند». (11)
بدين‌گونه‌ مي‌بينيم‌ نيك‌ و بد با يك‌ گزينش‌ اخلاقي‌ همراه‌ و پيوسته‌ است‌. البته‌ در اين‌ بخش‌ بسيار كهن‌ اوستا «روح‌ پاك‌» و يا آن‌ گوهر پاك‌ با اهوره‌ مزداه‌ كاملاً يكسان‌ نيست‌ و شايد اهوره‌ مزداي‌ در حال‌ گزينش‌ اوست‌ و يا جنبه‌ «فعلي‌» اهوره‌ مزداست‌. نكته‌ ديگري‌ كه‌ اخلاق‌گرايي‌ بارز دوگانه‌ باوري‌ زرتشتي‌ را آشكار مي‌كند نام‌ «دروغ‌» (دروج‌) است‌ كه‌ به‌ اصل‌ و مبداء شر داده‌ شده‌ است‌. البته‌ در انديشه‌ي‌ گاهاني‌ موجودات‌ بد و يا «آن‌ گوهر پليد» چنان‌ كه‌ در يگانه‌پرستي‌ رسمي‌ مي‌بينيم‌ «مخلوقات‌ سقوط‌ كرده‌» خدا نيستند. چنين‌ انديشه‌اي‌ در آيين‌مزدايي‌ بيگانه‌ است‌. اين‌ موجودات‌ يكسره‌ ماهيت‌ و سرشتي‌ منفي‌ و مخرب‌ دارند و بي‌معني‌ است‌ كه‌ آنها را مخلوق‌ خدايي‌ نيك‌ بدانيم‌ و سرانجام‌ آنها نيز جز عدم‌ نيست‌. اهريمن‌ در يكي‌ از كتابهاي‌ متأخر پهلوي‌ (پندنامه‌ي‌ زرتشت‌) - اگر ترجمه‌ي‌ آن‌ درست‌ باشد - «هستي‌ ندارد و هيچ‌ چيزي‌ را در خود پذيرا نيست‌». در بندهشن‌ نيز حالت‌ غريبي‌ به‌ او نسبت‌ داده‌اند: پس‌ بوشني‌ (پس‌ بودي‌ در مقابل‌ پيش‌ بودي‌ كه‌ صفت‌ مثبت‌ اهوره‌ مزداست‌).
اين‌ اصل‌ اخلاقي‌ البته‌ به‌ شدت‌ جنبه‌ي‌ «گيتيانه‌» به‌ خود گرفته‌ است‌ و چنان‌ كه‌ گفتيم‌ اين‌ مسئله‌ يكي‌ از ويژگيهاي‌ بارز انديشه‌ مزدايي‌ است‌. نيكي‌ در وهله‌ي‌ اول‌ و بيش‌ از همه‌، به‌ معني‌ پيشبرد و تعالي‌ هستي‌ و زندگي‌ و كشاورزي‌ است‌؛ همچنين‌ به‌ معني‌ رشد و فزوني‌ هستيهاي‌ نيك‌ مادي‌ هم‌ آمده‌ است‌ (و اين‌ واژه‌اي‌ است‌ كه‌ در متون‌ مزدايي‌ بسيار به‌ كار مي‌رود). بنابر كتاب‌ بندهشن‌ (اول‌، 22) «راستي‌ و راستي‌ هم‌ از همان‌ قوانين‌ جهان‌ مادي‌ (گيتي‌) تبعيت‌ مي‌كند». اصل‌ اخلاقي‌ در انديشه‌ مزدايي‌ به‌ مثبت‌ بودن‌ ماده‌ تكيه‌ بسيار مي‌كند. بدكاران‌ بيش‌ از همه‌، آنانند كه‌ هستي‌ را تباه‌ مي‌كنند (در متون‌ مزدايي‌ بارها بر بيابانگردان‌ كوچ‌نشين‌ و آنان‌ كه‌ توليد نمي‌كنند و احشام‌ را مي‌كشند نفرين‌ شده‌ است‌).
اينك‌ بهتر مي‌توانيم‌ نوع‌ دوم‌ دوگانه‌ باوري‌ را دريابيم‌، دوگانه‌ باوري‌ نخست‌ انتخاب‌ ميان‌ دو چيز بود، ولي‌ اين‌ دوگانه‌ باوري‌، دوگانه‌ باوري‌ متعالي‌ ميان‌ مينوك‌ غيبي‌ (يا آسماني‌) و گيتيك‌ عيني‌ (يا زميني‌) است‌؛ چه‌ خداوند جهان‌ مادي‌ (گيتي‌) را از آن‌ روي‌ آفريد تا با آن‌ جهان‌ معنوي‌ (مينو) را، كه‌ به‌ يك‌ معني‌ البته‌ بن‌ و بنياد گيتي‌ است‌، حمايت‌ كند، بپروراند و ياري‌ دهد. اين‌ دوگانه‌بيني‌ البته‌ يكسره‌ با دوگانه‌بيني‌ افلاطوني‌ متفاوت‌ است‌. براي‌ آنكه‌ اين‌ تفاوت‌ را به‌ روشني‌ دريابيم‌، قطعه‌اي‌ از كتاب‌ شكندگمانيك‌ ويچار (گزارش‌ گمان‌شكن‌ ) را كه‌ در قرن‌ سوم‌ / نهم‌ نوشته‌ شده‌ و يكي‌ از فلسفي‌ترين‌ آثار آيين‌ مزدا و بسيار آموزنده‌ است‌، ذيلاً نقل‌ مي‌كنيم‌:
«گيتي‌ بر (ميوه‌) مينو و مينو بن‌ (ريشه‌) گيتي‌ است‌... اينكه‌ گيتي‌ بر و مينو بن‌ آن‌ است‌ از آنجا آشكار است‌ كه‌ هر چيز ديدني‌ و گرفتني‌ (مرئي‌ و ملموس‌) از ناپيدايي‌ به‌ پيدايي‌ راه‌ مي‌سپرد. آشكار است‌ كه‌ مردم‌ و چيزهاي‌ ديدني‌ و گرفتني‌ از مينوي‌ ناديدني‌ و نگرفتني‌ هستي‌ مي‌يابند. همچنين‌ كالبد، گونه‌، درازنايي‌ و پهنايي‌ هستيها با آن‌ هستيها كه‌ اينها را پديد مي‌آورند، يگانه‌ است‌. تن‌ مردم‌ و ديگر آفريدگان‌، كه‌ اينك‌ پيداست‌، در تخمه‌ پدري‌ و مادري‌، نهان‌ و ناپيدا بود. اين‌ تخمه‌ كه‌ در پشت‌ پدري‌ بود، به‌ پيدايي‌ و ديداري‌ و گرفتاري‌ اندر آمد. از اينجا شايد دانستن‌ كه‌ گيتي‌ ديدني‌ و گرفتني‌ از مينوي‌ نديدني‌ و نگرفتني‌ هستي‌ يافته‌ است‌ و بي‌گمان‌ از (اين‌ حالت‌) ديدني‌ و گرفتني‌ به‌ (حالت‌) ناديدني‌ و نگرفتني‌ همان‌ مينو باز خواهد گشت‌». (12)
از اين‌ قطعه‌ به‌ وضوح‌ فرق‌ بارز دوگانه‌ باوري‌ مزدايي‌ با دوگانه‌ باوري‌ افلاطوني‌ و گنوسي‌ آشكار مي‌شود. در جهان‌بيني‌ مزدايي‌ (برخلاف‌ جهان‌بيني‌ افلاطوني‌) ماده‌ و جهان‌ مادي‌ به‌ هيچ‌ روي‌ مرحله‌ «فروتر و پست‌تري‌» از عالم‌ وجود نيست‌. به‌ عكس‌، ماده‌ به‌ يك‌ معني‌ رشد يافته‌ترين‌ و كامل‌ترين‌ جنبه‌ (ميوه‌ و بر) «روح‌» است‌. اين‌ جهان‌بيني‌ همچنين‌ با آن‌ نگرشي‌ كه‌ از گونه‌اي‌ توحيد و خلقت‌ ساده‌انديشانه‌ ناشي‌ شده‌ و نه‌ تنها به‌ «يك‌» خداي‌ شخصي‌ عددي‌ و خلق‌ بي‌واسطه‌ او، بلكه‌ به‌ مراتب‌ مختلف‌ وجود معتقد است‌، تفاوت‌ دارد.
در باب‌ نكته‌ نخست‌، خواننده‌ مي‌تواند به‌ كتاب‌ دينكرت‌ (چاپ‌ مدان‌، ص‌ 271) رجوع‌ كند كه‌ در آن‌ به‌ وضوح‌ آمده‌ است‌ كه‌ جهان‌ مادي‌ (گيتي‌) شأن‌ و ارجي‌ برتر از بهشت‌ (وهشت‌) دارد، چرا كه‌ در همين‌ جهان‌ خاكي‌ و مرئي‌ و ملموس‌ است‌ كه‌ نبرد عليه‌ نيروهاي‌ اهريمن‌ بر پا مي‌شود و به‌ پيروزي‌ مي‌انجامد - و اين‌ همان‌ نبردي‌ است‌ كه‌ كشش‌ و كوشش‌ انديشمندانه‌ي‌ (آهنگ‌ منشن‌) روح‌ را براي‌ رسيدن‌ به‌ سعادت‌ جاودان‌ ممكن‌ مي‌سازد. يكي‌ از برجسته‌ترين‌ معجزات‌ زرتشت‌ پيامبر، در هم‌ شكستن‌ قالب‌ جسمي‌ (كالپوت‌ / كالبد) ديوان‌ بود. آنان‌ بدون‌ اين‌ كالبد، ناقص‌تر و كم‌ خطرتر و در نبرد ناتوان‌ ترند. در اينجا بار ديگر كاركرد اخلاقي‌ و يا در واقع‌ كيهاني‌ - اخلاقي‌ دوگانگي‌ گيتي‌ - مينو و نقش‌ بنياني‌ آن‌ آشكار مي‌شود. ماده‌ در نبرد عليه‌ شر لازم‌ و ضروري‌ است‌.
درباره‌ نكته‌ دوم‌، بايد به‌ خاطر داشته‌ باشيم‌ كه‌ در فصل‌ نخست‌ بندهشن‌ كه‌ يكي‌ از دقيق‌ترين‌ و مفصل‌ترين‌ گزارشهاي‌ آفرينش‌ دوگانه‌ جهان‌ است‌، انديشه‌ مزدايي‌ ظاهراً در خلقت‌ جهان‌ به‌ مراتب‌ قائل‌ شده‌ است‌ كه‌ برترين‌ آنها «بنها» (مثل‌، مثالهاي‌ نخستين‌) هستند. حتي‌ در برخي‌ از بخشهاي‌ گاثاها به‌ نظر مي‌آيد كه‌ خداوند نخست‌ پروتوتيپها، گاو نخستين‌، انسان‌ نخستين‌ و گياه‌ نخستين‌ را آفريده‌ است‌. 

در آخرين‌ جمله‌اي‌ كه‌ از كتاب‌ گزارش‌ گمان‌شكن‌ نقل‌ كرديم‌، مي‌بينيم‌ كه‌ چگونه‌ اين‌ زندگي‌ خاكي‌ سرشار از ستيزه‌ و نبرد در دوره‌اي‌ خاص‌ از دل‌ جهان‌ مينوي‌ شكفت‌ و سرانجام‌ نيز، آن‌گاه‌ كه‌ وظيفه‌ و خويشكاري‌ اخلاقيش‌ را به‌ اكمال‌ رساند، بار ديگر به‌ جهان‌ مينوي‌ باز مي‌گردد و بدينگونه‌ آن‌ دوگانگي‌ نخستين‌، دوگانگي‌ ميان‌ نيك‌ و بد، در نهايت‌ بار ديگر بدل‌ به‌ يگانگي‌ مي‌شود. در اينجا ما به‌ انديشه‌ زمان‌ و دور و ادوار آنكه‌ در واقع‌ ابزار پيروزي‌ در نبرد است‌، مي‌رسيم‌. 

زمان‌ و ادوار آن‌
11-5- در مسئله‌ زمان‌ نيز انديشه‌ مزدايي‌ اصالت‌ و تازگي‌ دارد كه‌ آن‌ را هم‌ از انديشه‌ هندي‌ و هم‌ از تفكر سامي‌ متمايز مي‌كند. مي‌دانيم‌ كه‌ هندوان‌ «فرار و رهايي‌ از زمان‌» را برترين‌ رستگاري‌ و سعادت‌ قصوي‌ مي‌دانيد و در توحيد رسمي‌ سامي‌ نيز زمان‌ مفهومي‌ «خطي‌» و برگشت‌ناپذير دارد.
گفتيم‌ كه‌ آيين‌ مزدايي‌ اصولاً خصلت‌ فرشته‌ باوري‌ دارد و زمان‌ هم‌ از اين‌ حكم‌ خارج‌ نيست‌. در بندهشن‌، زمان‌ «انساني‌ است‌ فرشته‌وش‌، جوان‌ پانزده‌ ساله‌ زيبايي‌ با چشماني‌ درخشان‌، سپيدگون‌، بلند بالا، پرتوان‌ كه‌ قدرت‌ او از دليري‌ سرچشمه‌ گرفته‌ است‌، نه‌ از راه‌ زور و چپاول‌.» به‌ بياني‌ ديگر يك‌ مزداپرست‌ براي‌ فهم‌ زمان‌، مثل‌ ما اروپاييان‌ «بحث‌» مجرد عقلي‌ نمي‌كند (از اينجاست‌ كه‌ محققان‌ اروپايي‌ كه‌ از زمان‌ جز مفهوم‌ معهود آن‌ را نمي‌شناسند در متون‌ مزدايي‌ راجع‌ به‌ زمان‌ اين‌ همه‌ «تناقض‌» پيدا مي‌كنند) بلكه‌ در واقع‌ آن‌ را در عيان‌ مي‌آزمايد. در بندهشن‌ آمده‌ است‌:
«در دين‌ بهي‌ اين‌گونه‌ پيداست‌ كه‌ هرمزد، در فراز، در «همه‌ آگاهي‌» و نيكي‌ بود و در سراسر زمان‌ بيكرانه‌ در نور بود. همه‌ آگاهي‌ و نور، جامه‌هاي‌ هرمزدند: گروهي‌ آنها را «دين‌» خوانند... زمان‌ جامه‌ها همچون‌ خود هرمزد بيكرانه‌ است‌ و نيكي‌ و «دين‌» در تمامي‌ زمان‌ هرمزد، بودند و هستند و خواهند بود - اهريمن‌ كند آگاه‌ كه‌ خواستش‌ در هم‌ شكستن‌ است‌، در ژرفناي‌ تاريكي‌ بود. (او بود) و هست‌، ولي‌ نخواهد بود. در هم‌ شكستن‌، جامه‌ اوست‌ و تاريكي‌ جايگاه‌ او كه‌ گروهي‌ آن‌ را تاريكي‌ بي‌پايان‌ خوانند.» (13)
نمايش‌ كيهاني‌ در زمان‌ و مكان‌ پرده‌ از چهره‌ مي‌گيرد، اما زمان‌ اهريمني‌ تنها از دو آن‌، گذشته‌ و حال‌، تشكيل‌ يافته‌ است‌. زمان‌ و مكان‌ همچنين‌ جنبه‌ متعالي‌ (مينوي‌) دارند. زمان‌ مينوي‌ را زمان‌ بيكران‌ و بي‌كناره‌ (زمان‌ اكنارك‌) يا زمان‌ فرمانروايي‌ ديرپا (زمان‌ درنگ‌ خوتاي‌) مي‌نامند. زمان‌ (البته‌ نه‌ زمان‌ «مسلسل‌ و ادواري‌» ما) حتي‌ در قلب‌ مطلق‌ هم‌ مي‌زيد. در انديشه‌ مزدايي‌ ميان‌ زمان‌ و ابديت‌ تناقض‌ چندان‌ روشني‌ وجود ندارد. باري‌ از مطلب‌ دور نيفتيم‌ و ببينيم‌ «غرض‌» از زمان‌ مسلسل‌ و زنجيره‌اي‌ چيست‌؟ هرمزد نخست‌ مثال‌ و نماد معنوي‌ آفرينش‌ را مي‌آفريند. اهريمن‌ از ژرفناي‌ تاريكي‌ فراز مي‌آيد، آن‌ را مي‌بيند. به‌ سويش‌ مي‌تازد تا آن‌ را بشكند و نابود كند. هرمزد چون‌ ستيزه‌ را ناگزير مي‌بيند، به‌ خود مي‌گويد: «اگر در نبرد با اهريمن‌ زمان‌، بريده‌ (مشخص‌ و معين‌) نباشد، آنچه‌ اهريمن‌ تهديد كرد (پديست‌ برد) به‌ كردنش‌ تواناست‌ و ستيزه‌ و آميختگي‌ (نيك‌ و بد) جاودان‌ خواهد پاييد. و اهريمن‌ در آفرينش‌ آميخته‌ برخواهد نشست‌ و آن‌ را از آن‌ خود خواهد كرد». و هرمزد به‌ گناك‌ مينوك‌ (مينوي‌ نابود كننده‌، لقب‌ اهريمن‌) گفت‌: «بگذار زماني‌ تعيين‌ كنيم‌ و ستيزه‌ را تا نه‌ هزار سال‌ دنبال‌ گيريم‌». چه‌ او مي‌دانست‌ كه‌ با تعيين‌ زمان‌ مشخص‌ اهريمن‌ سرانجام‌ توان‌ خود را از دست‌ خواهد داد. و اهريمن‌ كه‌ پايان‌ كار را نمي‌دانست‌ و نمي‌ديد، موافقت‌ كرد، همان‌گونه‌ كه‌ دو هماورد در نبرد تن‌ به‌ تن‌ موافقت‌ مي‌كنند كه‌ از صبح‌ تا فرارسيدن‌ شب‌ نبرد كنند. و هرمزد با خرد همه‌ آگاهش‌ مي‌دانست‌ كه‌ در اين‌ نه‌ هزار سال‌ سه‌ هزار سال‌ يكسره‌ بركام‌ او خواهد بود، و سه‌هزار سال‌ دوران‌ آميختگي‌ است‌ كه‌ جهان‌ بركام‌ او و اهريمن‌ است‌ و سرانجام‌ سه‌ هزار سال‌ واپسين‌، كه‌ اين‌ نيروي‌ تباهگر ناتوان‌ مي‌شود و هرمزد آفرينش‌ خود را از تهاجم‌ او براي‌ هميشه‌ نجات‌ خواهد داد.
زمان‌ مشخص‌ (زمان‌ بريده‌) يا زمان‌ مسلسل‌ و پياپي‌ (در طي‌ نه‌ هزار سال‌) همچون‌ جهان‌ مادي‌ كه‌ اين‌ زمان‌ در آن‌ تجلي‌ يافته‌، جنبه‌ اخلاقي‌ دارد و در پرتو اخلاقي‌ است‌ كه‌ مفهوم‌ مي‌شود. اين‌ زمان‌ محدود و زنجيره‌اي‌ به‌ يك‌ جاده‌ي‌ انحرافي‌ مي‌ماند كه‌ در مسير بي‌نهايت‌ (زمان‌ لايتناهي‌ و زمان‌ بي‌كرانه‌) احداث‌ شده‌ است‌؛ اين‌ چرخشي‌ كه‌ در بي‌نهايت‌ پيدا شده‌ البته‌ جنبه‌اي‌ بسيار مثبت‌ دارد، چه‌ هدف‌ آن‌ امكان‌پذير كردن‌ مبارزه‌ با اهريمن‌ و پيروزي‌ بر اوست‌. و از اينجا نتايج‌ بس‌ مهم‌ زير حاصل‌ مي‌آيد: 

1- سرنوشت‌- اگر زمان‌، يك‌ «جوان‌ زيبا» باشد و اگر بنا بر يكي‌ از متون‌ مزدايي‌، هرمزد آفريدگار «آن‌ را رنگ‌ كرده‌ باشد»، پس‌ ديگر نمي‌توان‌ زمان‌ را به‌ مفهوم‌ كانتي‌ كلمه‌ «ما تقدم‌» ( Apriori ، پيش‌ از تجربه‌) دانست‌. زمان‌ امري‌ كاملاً عيني‌ است‌ و در واقع‌ عملاً با سرنوشت‌ (بخت‌) يكي‌ و يگانه‌ است‌. قبلاً اسطوره‌ زيباي‌ آزادي‌ اراده‌ي‌ (اختيار) فروشيها (فروهرها) را ذكر كرديم‌، البته‌ برخي‌ متون‌ مزدايي‌ نيز (مثلاً مينوي‌ خرد، فصل‌ 8) گرايش‌ به‌ جبر دارند. در اينجا با مسائلي‌ كه‌ به‌ شكل‌گيري‌ تاريخي‌ اين‌ انديشه‌ها مربوط‌ است‌، كار نداريم‌، فقط‌ اين‌ نكته‌ را متذكر مي‌شويم‌ كه‌ كلام‌ مزدايي‌ مشكل‌ جبر و اختيار را به‌ طور ضمني‌ حل‌ كرده‌ است‌. در كتاب‌ ونديداد (5، 9، 33) آمده‌ است‌ كه‌ «در جهان‌ مادي‌ (گيتي‌) همه‌ چيز بنا بر بخت‌ (پت‌ بخت‌) روي‌ مي‌دهد حال‌ آنكه‌ در جهان‌ معنوي‌ (مينو) همه‌ چيز بنا بر كنش‌ آزاد (پت‌ كنشن‌) است‌». بخت‌ و سرنوشت‌ چيزي‌ جز جنبه‌ي‌ عيني‌ و ملموس‌ و زميني‌ و گيتيانه‌ مثال‌ حقيقي‌ و معنوي‌ و غيبي‌ و مينوي‌ آن‌ (يعني‌ آزادي‌) نيست‌. به‌ علاوه‌ در اينجا نقش‌ دوگانگي‌ هرمزد - اهريمن‌ را هم‌ نبايد از ياد برد؛ بدين‌ معني‌ كه‌ اهريمن‌ با خلق‌ هفت‌ سياره‌ي‌ بنفرين‌ (يا اباختران‌ كه‌ در انديشه‌ مزدايي‌ موجودات‌ اهريمني‌ به‌ شمار مي‌روند، برخلاف‌ ثوابت‌ يا اختران‌ و به‌ ويژه‌ بروج‌ دوازده‌گانه‌ (دوازده‌ كده‌) كه‌ اهورايي‌اند و «سپهبدان‌ هرمزد» خوانده‌ مي‌شوند) خود را در اين‌ بازي‌ مي‌گنجاند و مي‌كوشد سرنوشت‌ موقت‌ انسانها و جهان‌ را تغيير دهد و البته‌ توفيق‌ او هم‌ موقتي‌ است‌. در اينجا به‌ نكته‌ي‌ جالب‌ ديگري‌ هم‌ بايد اشاره‌ كنيم‌ و آن‌ مفهوم‌ «بغوبخت‌» (سرنوشت‌ خدايي‌) يا بهره‌اي‌ است‌ كه‌ خدايان‌ اختصاص‌ دارد و آن‌ را گويي‌ به‌ صورت‌ «پيوست‌» سرنوشت‌ به‌ قضاي‌ مقدر و اصلي‌ مي‌افزايند (و يا بهتر است‌ بگوييم‌ آن‌ را به‌ مظهر زميني‌ آزادي‌ مينوي‌ انساني‌ مي‌افزايند) و بدين‌ وسيله‌ به‌ اعمال‌ واقعاً شايسته‌ پاداش‌ مي‌دهند و آن‌ را تلافي‌ مي‌كنند. البته‌ در همين‌ متن‌ (14) آمده‌ است‌ كه‌ ايزدان‌ به‌ ندرت‌ از اين‌ «پيوست‌» سود مي‌جويند و آن‌ را صرفاً در جهان‌ مينوي‌ ظاهر مي‌سازند، چرا كه‌ در جهان‌ مادي‌ (گيتي‌) همه‌ چيز صورت‌ عيني‌ دارد و چه‌ بسا نيروهاي‌ اهريمني‌ آن‌ را نابود كنند. فراموش‌ نكنيم‌ كه‌ موجودات‌ معنوي‌ تنها از طريق‌ تجسم‌ خود در جهان‌ عيني‌ و مادي‌ و تنها با تن‌ گيتيانه‌ مي‌توانند وارد ميدان‌ مبارزه‌ شوند، و مبارزه‌ هم‌ برد و باخت‌ دارد.
البته‌ چنين‌ نگرشي‌ به‌ مسئله‌ي‌ سرنوشت‌ و اختيار به‌ گونه‌اي‌ جبر منجر مي‌شود كه‌ حتي‌ از جبري‌ كه‌ در اديان‌ رسمي‌ توحيدي‌ است‌ و عده‌اي‌ بر آن‌ خرده‌ مي‌گيرند، ريشه‌دارتر است‌. و اين‌ نكته‌ به‌ ويژه‌ در مورد برخي‌ از مكتبهاي‌ كلامي‌ مزدايي‌، مثلاً زروانيگري‌ صادق‌ است‌. در اين‌ مكتب‌ هر دو خدا، هرمزد و اهريمن‌، مقهور قدرت‌ سرنوشت‌ «زمان‌»اند. زمان‌ (زروان‌) خداي‌ برتر است‌ و حتي‌ هرمزد با تصويب‌ زمان‌ سرمدي‌ (پت‌ آفرين‌ زمان‌ اكنارك‌) دست‌ به‌ آفرينش‌ جهان‌ زده‌ است‌. (15) 

2- تطهير گناهان‌ و بازگشت‌ به‌ خدا- ديديم‌ كه‌ زمان‌ كرانمند چرخش‌ يا انحرافي‌ در زمان‌ بيكرانه‌ است‌ و توجه‌ به‌ اين‌ نكته‌ ما را در فهم‌ انديشه‌ «ادوار كيهاني‌» كه‌ خاص‌ آيين‌ مزديسناست‌، ياري‌ مي‌كند. با مطالعه‌ي‌ متون‌ كلامي‌ مزدايي‌ در خواننده‌ اين‌ تمايل‌ ايجاد مي‌شود كه‌ وقايع‌ و رويدادهاي‌ «پيش‌ - تاريخي‌» را با وقايع‌ پايان‌ جهان‌ مربوط‌ انگارد. قهرماناني‌ كه‌ در آفرنيش‌ جسم‌ معادي‌ (تنِ پسين‌) دست‌اندركار خواهند بود، در واقع‌ همان‌ قهرماناني‌ هستند كه‌ در سپيده‌ دم‌ وجود، در اسطوره‌ي‌ پيدايش‌ ظاهر شده‌ بودند. منجي‌ عالم‌ (سوشيانت‌) و يا بهتر بگوييم‌ سه‌ منجي‌ رستاخيزي‌، پسران‌ نخستين‌ «حامل‌ وحي‌» يعني‌ زرتشتند. آنان‌ در واقع‌ خود زرتشت‌ هستند و براي‌ توجيه‌ اين‌ فاصله‌ دراز زماني‌ اسطوره‌ «تخمه‌» زرتشت‌ كه‌ به‌ نحوي‌ معجزه‌ آسا در درياچه‌اي‌ به‌ دست‌ فروشيها (فروهرها) نگهداري‌ مي‌شود ساخته‌ شده‌ است‌. آغاز همان‌ پايان‌ است‌. در زمان‌ كرانمند و ادواري‌، دايره‌ ناگزير به‌ روي‌ زمان‌ بيكران‌ بسته‌ مي‌شود. كيومرث‌ (گيومرث‌) نخستين‌ انسان‌، پيشين‌ - انسان‌، نخستين‌ انسان‌ رستاخيزي‌ برانگيخته‌ نيز خواهد بود. جمشيد (يم‌ شيت‌) قهرمان‌ باستاني‌، در آن‌ دور دست‌ تاريخ‌ و رجمكره‌ (شبيه‌ كشتي‌ نوح‌) را ساخت‌ تا انسانها را از داوريهاي‌ سخت‌ روز واپسين‌ نجات‌ دهد، گذشته‌ و آينده‌، اگر از منظر مينويي‌ بنگريم‌، گويي‌ در حال‌ جاويد يگانه‌ شده‌اند. فرشكرت‌، نوسازي‌ جهان‌ و پاكي‌ و بازگشت‌ به‌ خدا، اگر مينوآنه‌ (مينوكيها) بنگريم‌ قبلاً در گذشته‌ رخ‌ داده‌ است‌. (در برخي‌ از متون‌ مزدايي‌ وقايع‌ آينده‌ با فعل‌ ماضي‌ آمده‌ است‌). زمان‌ فيزيكي‌ همچون‌ «وقفه‌ و درنگي‌» در زمان‌ متافيزيكي‌ است‌ و سرانجام‌ نيز به‌ اصل‌ خود باز مي‌گردد. تمام‌ رويدادها در اين‌ دوره‌ي‌ «وقفه‌» اگر فرجامشناسانه‌ بنگريم‌، قابل‌ توجيه‌ است‌. پيروزي‌ ايزد سهم‌ (ترس‌ و بيم‌) بر ديوان‌، در آغاز تاريخ‌ لازم‌ بوده‌ است‌، چه‌ بدون‌ آن‌ رستاخيز و زندگي‌ اخروي‌ ممكن‌ نمي‌بود. 

ذكر اين‌ نكته‌ نيز جالب‌ است‌ كه‌ تنِ پسين‌، جسم‌ معادي‌ يا زندگي‌ اخروي‌، هر چند كه‌ قالبي‌ مينوي‌ و مثالي‌ دارد، ولي‌ تن‌ و جسم‌ «واقعي‌» است‌، ولي‌ البته‌ جهان‌ «تازه‌ شده‌» صرفاً المثناي‌ جهان‌ مينوي‌ آغاز خلقت‌ نيست‌ كه‌ بي‌انديشه‌، بي‌حس‌، بي‌حركت‌ همچون‌ نطفه‌ در رحم‌ بود. (16) برعكس‌، فكر مثبت‌ بودن‌ زمان‌ و اينكه‌ حتي‌ در ابديت‌ هم‌زمان‌ - زمان‌ بيكران‌ - وجود دارد، به‌ اين‌ جهان‌ نو، رنگي‌ از تازگي‌ و زندگي‌ واقعي‌ مي‌دهد و اين‌ همه‌ اجر مبارزه‌اي‌ است‌ كه‌ موجودات‌ خاكي‌ تن‌ به‌ آن‌ داده‌اند. در اين‌ زمينه‌، بيش‌ از اين‌ پيش‌ رفتن‌ خطر كردن‌ است‌. زيرا همان‌گونه‌ كه‌ قبلاً نيز گفتيم‌، حتي‌ متون‌ مزدايي‌ هم‌ در اينجا خواننده‌ را در حال‌ انتظار رها مي‌كنند. جاي‌ بسط‌ و تفصيل‌ كلامي‌ و فلسفي‌ اين‌ كشف‌ و شهودات‌ پرجاذبه‌ و پرمعني‌ در اين‌ متون‌ خالي‌ است‌.
 
3- اخلاق‌- البته‌ اخلاق‌ مزدايي‌ را صرفاً نبايد محدود به‌ اخلاق‌ پهلواني‌ مبارزه‌ در پهنه‌ي‌ كيهاني‌ دانست‌. اين‌ مبارزه‌ هم‌ مثل‌ هر مبارزه‌ ديگر كه‌ ميان‌ دو تن‌ در نبرد تن‌ به‌ تن‌ انجام‌ مي‌گيرد، مبارزه‌اي‌ آزادانه‌ است‌ و مبارزه‌اي‌ است‌ كه‌ چه‌ بسا انسان‌ در آن‌ از پاي‌ درآيد؛ ولي‌ از آنجا كه‌ زمان‌ يك‌ فرشته‌ است‌، مبارزه‌ نيز در پهنه‌ اين‌ زمان‌ فرشته‌ وش‌ صبغه‌ي‌ «تعهد و التزام‌» متافيزيكي‌ و متعالي‌ به‌ خود مي‌گيرد و از اخلاق‌ دنيوي‌ روزمره‌ فراتر مي‌رود. مسئوليت‌ متافيزيكي‌ - اخلاقي‌ هر فرد مزدايي‌ بدان‌ حد است‌ كه‌ خود را در اين‌ سرود گاثاها شريك‌ مي‌داند: «باشد ما نيز از آناني‌ باشيم‌ كه‌ جهان‌ را دگرگون‌ مي‌كنند». البته‌، در عين‌ حال‌ و به‌ همين‌ دليل‌، اخلاق‌ مزدايي‌ كه‌ ريشه‌ در زمان‌ عيني‌ دارد، اخلاقي‌ است‌ به‌ شدت‌ «ديگر مدار» و فاقد استقلال‌ ذاتي‌ و از اين‌رو نه‌ تنها با اخلاقِ مستقل‌ خود مدار جديد متفاوت‌ است‌، بلكه‌ با اخلاق‌ خدا مدار اديان‌ توحيدي‌ و رسمي‌ نيز تفاوت‌ دارد. اخلاق‌ مزدايي‌ هنوز هم‌ با واقعيتهاي‌ نيمه‌ اسطوره‌اي‌ و دوگانه‌بيني‌ اخلاقي‌ كه‌ همواره‌ در خطر افتادن‌ در دوگانه‌بيني‌ كيهاني‌ است‌، رابطه‌ ناگسستني‌ دارد. به‌ عبارت‌ ديگر، از نظر مزداييان‌ نيك‌ و بد معنايي‌ بس‌ فراتر از معناي‌ متعارف‌ آن‌ در نزد ما دارد. بسياري‌ از اشياء و موقعيتها ذاتاً شر و اهريمني‌ هستند. نه‌ تنها بيابانگردان‌، بلكه‌ تمام‌ غير ايرانيان‌ (انيران‌) در قياس‌ با ايرانيان‌ شر مجسم‌ هستند. حشرات‌ و خزندگان‌ هم‌ پليدند. در واقع‌ گوهر طبيعي‌ برخي‌ از موجودات‌ از نظر متافيزيكي‌ و از اصل‌ و ريشه‌ اهريمني‌ است‌. برخي‌ از شخصيتهاي‌ تاريخي‌ مثل‌ اسكندر مقدوني‌ و افراسياب‌ توراني‌ هم‌ چيزي‌ جز آفريدگان‌ شيطان‌ نيستند. آيين‌ مزدايي‌ به‌ اين‌ مسئله‌ كه‌ در دوره‌ «آميختگي‌» چه‌ ميزان‌ «شر» در آفرينش‌ اهورايي‌ نفوذ كرده‌ است‌، با يك‌ ديد عيني‌ و با طبقه‌بنديهاي‌ پر طول‌ و تفصيل‌ پاسخ‌ داده‌ است‌. 

البته‌ ذهنهاي‌ وقادي‌ هم‌ بوده‌اند كه‌ درباره‌ «منشاء» شر تفكر كرده‌اند، مسئله‌اي‌ كه‌ متون‌ سنتي‌ مزدايي‌ آن‌ را به‌ صورت‌ يك‌ پيش‌ فرض‌ مسلم‌، بي‌توضيح‌ گذارده‌اند و يا اصولاً نيازي‌ به‌ توضيح‌ آن‌ حس‌ نكرده‌اند. و از اينجا بود كه‌ آيين‌ زرواني‌ پا گرفت‌: مكتبي‌ كلامي‌ - فلسفي‌ كه‌ به‌ اعتقاد برخي‌ از مستشرقان‌ اروپايي‌ خود يك‌ مذهب‌ مستقل‌ واقعي‌ است‌. انديشه‌ مزدايي‌ براي‌ حل‌ اين‌ مسئله‌، يعني‌ منشاء شر دست‌ به‌ دامن‌ اسطوره‌ سازي‌ شد و آن‌ اسطوره‌ «شك‌» نخستين‌ خداي‌ زمان‌ (زروان‌) است‌، شكي‌ كه‌ از آن‌ اهريمن‌، همزاد شرور هرمزد، زاده‌ شد. در اين‌ مكتب‌، البته‌ بنا بر برخي‌ تحقيقات‌ جديد، كم‌ كم‌ اين‌ تمايل‌ نضج‌ گرفت‌ كه‌ ميان‌ دو مكتب‌ دوگانه‌باوري‌ كه‌ ذكر آن‌ رفت‌ (دوگانه‌ باوري‌ مزدايي‌ و افلاطوني‌) گونه‌اي‌ اتحاد برقرار كند؛ بدين‌ تفصيل‌ كه‌ جهان‌ مادي‌ و قلمرو جسم‌ را با آفرينش‌ اهريمني‌ يكي‌ انگارد. البته‌ اين‌ گرايش‌ در آيين‌ زرواني‌ همچنان‌ مضمر و مبهم‌ ماند، ولي‌ در مانويت‌، درست‌ با همان‌ حال‌ و هواي‌ غنوصي‌ (گنوستي‌ سيسم‌)، صورت‌ كمال‌ پذيرفت‌ و زروان‌ نام‌ خداي‌ متعال‌ شد و هرمزد به‌ مرحله‌ي‌ انسان‌ ازلي‌ تنزل‌ يافت‌. ولي‌ چنين‌ يگانه‌ انگاري‌ يكسره‌ قالب‌ و نسج‌ زنده‌ي‌ انديشه‌ي‌ مزدايي‌ را در هم‌ مي‌شكند و از اين‌ روست‌ كه‌ مانيگري‌ همواره‌ به‌ عنوان‌ خطرناك‌ترين‌ و شيطاني‌ترين‌ بدعت‌ شناخته‌ شده‌ است‌. 

نتيجه‌
11-6- ما به‌ تندي‌ و شتاب‌ بسيار و چه‌ بسا به‌ شيوه‌اي‌ غير فلسفي‌، منطق‌ اسطوره‌اي‌ و متافيزيك‌ دوگانه‌ بين‌ و فرشته‌ باور، و اخلاق‌ رزم‌جويانه‌ جبري‌ مسلك‌ آيين‌ مزديسنا را بررسي‌ كرديم‌. حال‌ لازم‌ است‌ كه‌ اندكي‌ نيز در باب‌ اهميت‌ اين‌ انديشه‌ در سير تحول‌ مراحل‌ تاريخ‌ فلسفه‌ي‌ ايران‌ و اسلام‌ سخن‌ بگوييم‌. كساني‌ كه‌ با دنياي‌ غريب‌ و پرجاذبه‌ي‌ «بدعتهاي‌» اسلامي‌ آشنايند، اذعان‌ دارند كه‌ برخي‌ از دقايق‌ نظام‌ كلامي‌ آنها كاملاً يادآور جهان‌بيني‌ مزدايي‌ است‌. غرض‌ من‌ بيشتر رهيافت‌ فرشته‌ باوري‌ آنها به‌ مسائل‌ مابعدالطبيعي‌ است‌ و تمايل‌ به‌ بازسازي‌ اساطير ناب‌ «ذهني‌» و يكي‌ انگاري‌ في‌المثل‌ عقل‌ او يا لوگوس‌ با اين‌ يا آن‌ شخصيت‌ تاريخي‌ و اينكه‌ مثل‌ نُصيريه‌ علي‌ (ع‌) را «معني‌» و محمد (ص‌) را «اسم‌» مي‌خوانند. پروفسور كربن‌ در كتابها و مقالاتش‌ تأثير انديشه‌ي‌ ايراني‌ پيش‌ از اسلام‌ را بر متفكراني‌ چون‌ سهروردي‌ مقتول‌ و اسماعيليه‌ ثابت‌ كرده‌ است‌، هر چند كه‌ در خوار شمردن‌ تاريخ‌ و روش‌ تاريخي‌ راه‌ اغراق‌ پيموده‌ است‌. يافتن‌ راههاي‌ تأثير و نفوذ اين‌ انديشه‌ در جهان‌ اسلام‌ البته‌ مشكل‌ است‌. ظاهراً بسياري‌ فراموش‌ كرده‌اند كه‌ مهم‌ترين‌ متون‌ كلامي‌ پهلوي‌ در دوران‌ شكوفايي‌ اسلام‌ و در ايران‌ اسلامي‌ نوشته‌ شده‌ و بحث‌ و مناظره‌ ميان‌ مسلمانان‌ و مسيحيان‌ و مزداييان‌ و مانويان‌ در قرن‌ سوم‌ / نهم‌ در دربار مأمون‌ انجام‌ پذيرفته‌ و ضبط‌ تاريخ‌ شده‌ است‌. ظاهراً اين‌ تأثير متقابل‌ بوده‌ است‌ و مي‌بينيم‌ كه‌ در برخي‌ متون‌ پهلوي‌ از قرآين‌ نقل‌ قول‌ شده‌ و به‌ مكتبهاي‌ فكري‌ اسلامي‌، مثل‌ معتزله‌، اشاره‌ رفته‌ است‌ (نام‌ معتزله‌ و قاعده‌ي‌ «اصلح‌» در كتاب‌ گزارش‌ گمان‌شكن‌ آمده‌ و بحث‌ و نقد شده‌ است‌).
گذشته‌ از اين‌ تأثير مستقيم‌، بايد به‌ گونه‌اي‌ «همگرايي‌ غيرمستقيم‌» نيز اذعان‌ كنيم‌. انديشه‌ي‌ دستگاهمند مزدايي‌ در دوره‌ي‌ متأخر خود بيگمان‌ از يوناني‌ مآبي‌ و گنوستي‌ سيسم‌ (مكتب‌ غنوصي‌) متأخر تأثير برده‌ است‌، به‌ همان‌ شيوه‌ كه‌ انديشه‌ جوان‌ اسلامي‌ نيز در قرون‌ دوم‌ و سوم‌ / هشتم‌ و نهم‌ از يوناني‌ مآبي‌ و غنوصيه‌ (گنوستي‌ سيسم‌) و صابئيه‌ تأثير گرفت‌. از اين‌رو در اين‌ هر دو جهان‌ معنوي‌ عامل‌ مشترك‌ ديگري‌ دست‌اندركار بوده‌ است‌ كه‌ توهم‌ تأثير مستقيم‌ را ايجاد كرده‌، به‌ ويژه‌ كه‌ زبانهاي‌ مشابهي‌، پهلوي‌ و فارسي‌ دري‌، در هر دو به‌ كار مي‌رفته‌ است‌.
اين‌ ملاحظات‌ گرچه‌ شور افراطي‌ و اغراق‌آميز برخي‌ ايرانگرايان‌ را فرو مي‌نشاند (فراموش‌ نكنيم‌ كه‌ حتي‌ ايران‌ باستان‌ هم‌ از طريق‌ نفوذ بابليها و آشوريان‌ قديم‌ به‌ شدت‌ «سامي‌» شده‌ بود)، ولي‌ بر اين‌ حقيقت‌ نيز اشاره‌ مي‌كند كه‌ انديشه‌ي‌ زنده‌ي‌ مزدايي‌ ارزش‌ ژرف‌تر و واقعي‌تر خود را آن‌گاه‌ بازيافت‌ كه‌ پا از دايره‌ي‌ ميراث‌ يك‌ قوم‌ يا يك‌ نژاد بودن‌ فراتر گذاشت‌ و با توجه‌ به‌ اينكه‌ خود نيز يك‌ محصول‌ مركب‌ تاريخي‌ بود، با بذر بي‌نهايت‌ اصيل‌ و غني‌ فلسفي‌ - كلامي‌ ارزش‌ اسلامي‌ در هم‌ آميخت‌، و اسلام‌ اين‌ همه‌ را در قالب‌ بارور و كامل‌ خود در سراسر جهان‌ متمدن‌ گستراند. 

پانوشتها
1- H.Corbin, "Terre Celesteet Corps de Resurrection", Eranos Jagrbuch, vol xxIII, p 99.
(اين‌ كتاب‌ به‌ فارسي‌ هم‌ ترجمه‌ شده‌: ارض‌ ملكوت‌، كالبد انسان‌ در روز رستاخيز، از ايران‌ مزدايي‌ تا ايران‌ شيعي‌، ترجمه‌ي‌ ضياءالدين‌ دهشيري‌. تهران‌، مركز ايراني‌ مطالعه‌ي‌ فرهنگها، 1358.)
2- يشتها، 5، 33.
3- آبان‌ يشت‌، 34-32 (نقل‌ از ترجمه‌ي‌ ابراهيم‌ پورداوود)
4- فروردين‌ يشت‌، 100-99.
5- زامياد يشت‌، 20-15.
6- يسنا، 24 و 5.
7- يسنا، 31 و 20.
8- يسنا، 45 و 2.
9- يسنا، 46 و 11.
10- يسنا، 34 و 11.
11- يسنا، 30، 5-3.
12- شكند گمانيك‌ ويچار، چاپ‌ دومناش‌، ص‌ 94-92.
13- بندهشن‌، كتاب‌ اول‌، 2 به‌ بعد.
14- مقايسه‌ كنيد با مينوي‌ خرد، فصل‌ 24.
15- مينوي‌ خرد، فصل‌ 12.
16- بندهشن‌، كتاب‌ اول‌. ترجمه جناب آقای کامران فانی از کتاب جناب آقای بوزانی(اندیشه ایران قبل از اسلام) استاد دانشگاه ناپل

بریده مهمی از مذهب شناسی  اجدادمان - هخامنشیان

مغها كه‌ بودند؟
9-1- نخستين‌ مبارزه‌ مذهبي‌ در تاريخ‌ ايران‌ باستان‌ در سالهاي‌ 522-521 قبل‌ از ميلاد اتفاق‌ افتاد. داريوش‌ در بين‌ اقدامات‌ منفي‌ « برديا » (گائوماتا - گئوماتا) تجديد بناي‌ معابد را جزو اقدامات‌ مثبت‌ خود قلمداد مي‌نمايد. از اينجا معلوم‌ مي‌شود كه‌ در زمان‌ سلطنت‌ «برديا» يك‌ مبارزه‌ي‌ شديد مذهبي‌ جريان‌ داشته‌ است‌. ضمناً براي‌ اينكه‌ از موضوع‌ اين‌ مبارزه‌ اطلاع‌ حاصل‌ كنيم‌ بايد كيفيت‌ و خصوصيت‌ مذاهب‌ مختلفه‌ي‌ ايران‌ باستان‌ را مورد مطالعه‌ي‌ خويش‌ قرار دهيم‌. به‌ نظر ما در ايران‌ زمان‌ هخامنشيان‌ سه‌ مذهب‌ وجود داشته‌ است‌: مذهب‌ توده‌ي‌ مردم‌ ايران‌، مذهب‌ پادشاهان‌ هخامنشي‌ و مذهب‌ مغها. اين‌ سه‌ مذهب‌ با يكديگر تطابق‌ نداشت‌، ولي‌ اختلاف‌ و جدايي‌ بين‌ آنها متدرجاً از بين‌ رفت‌ و گاهي‌ هم‌ اين‌ اختلاف‌، نظر به‌ سياست‌ مذهبي‌ هخامنشيان‌ به‌ نحو سريع‌ منتفي‌ مي‌گرديد.
مذهب‌ مردم‌ ايران‌ را از گفته‌هاي‌ هرودوت‌ و « استرابن‌ » و تا اندازه‌اي‌ از كورش‌ نامه‌ي‌ « گزنفن‌ » و بعضي‌ از آثار « سيسرون‌ » و « پلوتارك‌ » و ساير مؤلفان‌ باستاني‌ مي‌توان‌ استنباط‌ نمود. ايرانيان‌ در زمان‌ هخامنشيان‌ از پيروان‌ خدايان‌ هند و آريايي‌ يعني‌ تابع‌ نيروي‌ طبيعت‌ بودند. آنان‌ روشنايي‌ و خورشيد و ماه‌ و زمين‌ و باد و ساير پديده‌هاي‌ طبيعت‌ را احترام‌ مي‌گذاشتند. ايرانيان‌ زردشتي‌ نبودند، بلكه‌ تابع‌ خدايان‌ طبيعي‌ بودند كه‌ مورد انكار حضرت‌ زردشت‌ است‌. (2) مذهب‌ زردشت‌ نظر به‌ جنبه‌ي‌ تجردي‌ كه‌ داشت‌ در تمام‌ دوران‌ سلطنت‌ هخامنشيان‌ قرين‌ موفقيت‌ نگرديد و تا زمان‌ آغاز سلسله‌ي‌ ساسانيان‌ مراسم‌ و عادات‌ زردشتي‌ در نظر ايرانيان‌ بيگانه‌ بود.
درباره‌ي‌ مذهب‌ مغها اطلاعات‌ بيشتري‌ در دست‌ است‌. «هرودوت‌» و «استرابن‌» و «ژوستين‌» و «آپولي‌» و «آميان‌ مارتسليني‌» (آمين‌ مارسلن‌) و ساير مؤلفان‌ باستاني‌ به‌ ما امكان‌ بيشتري‌ داده‌اند كه‌ با مذهب‌ مغها آشنايي‌ پيدا كنيم‌. مؤلفان‌ باستاني‌ بالاتفاق‌ نقل‌ كرده‌اند كه‌ مغها از شاگردان‌ و پيروان‌ زردشت‌ بوده‌اند و آنها به‌ احتمال‌ قوي‌ در قرن‌ ششم‌ قبل‌ از ميلاد مي‌زيسته‌اند. در روايات‌ و اخبار ايران‌ نيز كه‌ در ادبيات‌ ايراني‌ مي‌باشد منعكس‌ است‌، مغها به‌ عنوان‌ زردشتي‌ معرفي‌ شده‌اند.
بسياري‌ از محققان‌ معاصر نيز در زردشتي‌ بودن‌ مغها ترديدي‌ ندارند. ما مي‌توانيم‌ با نظرات‌ « اي‌. هرتل‌ » و « گ‌.هيوزنيگ‌ » و « ف‌.كيونيگ‌ » (كونيگ‌) و « ك‌.لمان‌ هائوپت‌ » و « ا.هرتسفلد » مبني‌ بر اينكه‌ مغها دشمن‌ مذهب‌ زردشت‌ بودند، و اينكه‌ هخامنشيان‌ دوران‌ اوليه‌ زردشتي‌ بودند، موافق‌ باشيم‌. به‌ عقيده‌ي‌ اين‌ محققان‌ زردشت‌ كه‌ معاصر داريوش‌ بود و معلم‌ روحاني‌ وي‌ به‌ شمار مي‌رفت‌، عليه‌ مغها به‌ عنوان‌ دشمن‌ آييني‌ كه‌ تأسيس‌ نموده‌ بود قيام‌ نمود. محققان‌ مذكور اين‌طور تصور مي‌كنند كه‌ مغهاي‌ مغلوب‌ به‌ وسيله‌ي‌ هخامنشيان‌ مجبور شدند مذهب‌ زردشت‌ را بپذيرند، ولي‌ بعداً آن‌ را تحريف‌ كردند و در اوستاي‌ صغير مذهب‌ ديوها را كه‌ زردشت‌ آن‌ را منع‌ و نهي‌ كرده‌ بود، وارد نمودند. اين‌ محققان‌ زردشتي‌ بودن‌ مغها را منكر شده‌ و استناد مي‌كنند كه‌ در اوستا روحانيون‌ به‌ نام‌ «آتراوان‌» (آثروان‌)ها ناميده‌ شده‌اند، نه‌ مغها. ضمناً « دارمستتر » توضيحات‌ كافي‌ در اين‌ مورد داده‌ است‌. مغ‌ نام‌ قبيله‌اي‌ است‌ كه‌ همه‌ي‌ افراد آن‌ قبيله‌ از روحانيون‌ و كاهنها نبوده‌اند. آن‌ عده‌ از مغها كه‌ از روحانيون‌ محسوب‌ مي‌شدند به‌ نام‌ « آتراوان‌ » (آثروانها) شهرت‌ داشتند. به‌ عبارت‌ ديگر مغ‌ نام‌ نژاد « آتروآنها (athravan) - نام‌ روحانيون‌ آن‌ طايفه‌ است‌.
«هرتل‌» و «هرتسفلد» اين‌ طور تصور مي‌كنند كه‌ پادشاهان‌ متأخر هخامنشي‌ مانند ادشير دوم‌ و سوم‌ تحت‌ تأثير نفوذ مغها از مذهب‌ زردشت‌ منحرف‌ شدند. اين‌ دو نفر محقق‌ استناد مي‌كنند كه‌ چون‌ هخامنشيان‌ اوليه‌ فقط‌ اهورمزدا را مورد تحسين‌ و ستايش‌ خويش‌ قرار مي‌دادند، و در كتيبه‌هاي‌ اردشير دوم‌ و سوم‌ علاوه‌ بر اهورمزدا از «ميترا» (مهر) و «آناهيتا» (ناهيد) ياد مي‌شود، بنابراين‌ آنان‌ از آيين‌ زردشت‌ خارج‌ شده‌اند. بعضي‌ از محققين‌ توجه‌ به‌ خدايان‌ «ميترا» (مهر) و «آناهيتا» (ناهيد) را منسوب‌ به‌ مغها در قرن‌ چهارم‌ قبل‌ از ميلاد مي‌دانند، زيرا در اين‌ زمان‌ بود كه‌ مبارزه‌ عليه‌ آيين‌ زردشتي‌ اوج‌ گرفت‌، ولي‌ همان‌طور كه‌ ما توضيح‌ خواهيم‌ داد داريوش‌ و اخلاف‌ وي‌ به‌ معناي‌ واقعي‌ كلمه‌ زردشتي‌ نبودند. البته‌ با اين‌ نظر كه‌ «ميترا» و «آناهيتا» در زمان‌ اردشير دوم‌ وارد مذهب‌ هخامنشيان‌ شد نمي‌توان‌ موافقت‌ نمود، زيرا نخستين‌ پادشاهان‌ هخامنشي‌ نيز اين‌ خدايان‌ را ستايش‌ مي‌كردند. (3) و مذهب‌ آنان‌ انتشار وسيعي‌ يافته‌ بود. طبق‌ خبر « بروس‌ » اردشير دوم‌ در بابلل‌ و شوش‌ و اكباتان‌ و «پرسپوليس‌ - تخت‌ جمشيد» و باكتراخ‌ (باختر) و دمشق‌ و سارداخ‌ (سارد) مجسمه‌هاي‌ «آناهيتا» را برقرار داشت‌. (4) طبق‌ گفته‌ي‌ «گزنفن‌»، كورش‌ «ميترا» را مورد ستايش‌ قرار مي‌داد. «كتزي‌» نيز درباره‌ي‌ قربانيهايي‌ كه‌ پادشاهان‌ ايران‌ براي‌ تجليل‌ از ميترا انجام‌ مي‌دادند، مطالبي‌ ذكر كرده‌ است‌. علت‌ انتشار مذهب‌ «آناهيتا» و «ميترا» را در زمان‌ هخامنشيان‌ متأخر نبايد در تحريف‌ مذهب‌ زردشت‌ به‌ وسيله‌ي‌ مغها و به‌ طوري‌ كه‌ بعضي‌ از دانشمندان‌ تصور مي‌كنند در نفوذ علم‌ ستاره‌شناسي‌ كلده‌ جستجو كرد. انتشار اين‌ مذهب‌ مولود نفوذ شديد نظرات‌ و عقايد ملت‌ ايران‌ است‌ كه‌ از زمانهاي‌ بسيار قديم‌ توجه‌ به‌ اين‌ خدايان‌ مورد علاقه‌ي‌ خاص‌ آنان‌ بوده‌ است‌. نه‌ تنها ايرانيان‌ «آناهيتا» و «ميترا» را مورد ستايش‌ قرار مي‌دادند، بلكه‌ بسياري‌ از اقوام‌ ايراني‌ از اين‌ روش‌ پيروي‌ مي‌نمودند. در حفريات‌ باكتريا (بلخ‌) و سغد و خوارزم‌ مجسمه‌هاي‌ «آناهيتا» كشف‌ شده‌ و ضمناً در دروه‌ي‌ هخامنشي‌ متأخر نيز اهورمزدا در دربار پادشاهي‌، مقام‌ اول‌ را حائز بوده‌ است‌ و در كتيبه‌ها همواره‌ موقع‌ خود را حفظ‌ نموده‌ است‌. در بين‌ مردم‌، مذهب‌ اهورمزدا چندان‌ موفقيتي‌ نداشت‌ و به‌ آن‌ اندازه‌ كه‌ مذهب‌ «ميترا» و «آناهيتا» مورد توجه‌ بود رونق‌ نگرفت‌. خدايان‌ اخير در اوستاي‌ صغير نيز مقام‌ مهمي‌ را احراز نموده‌اند و همين‌ امر سبب‌ شده‌ كه‌ مغها متهم‌ به‌ تحريف‌ مذهب‌ زردشت‌ گردند. در حقيقت‌ از زماني‌ كه‌ اثر «م‌.دهال‌» تحت‌ عنوان‌ «نظريه‌ي‌ مذهب‌ زردشت‌» در سال‌ 1914 منتشر شد ديگر شك‌ و شبهه‌اي‌ باقي‌ نماند كه‌ مذهب‌ گاتها و مذهب‌ اوستاي‌ صغير در بسياري‌ از نكات‌ و موارد از يكديگر متمايز است‌.
مؤلفاني‌ كه‌ مغها را مسبب‌ تحريف‌ مذهب‌ زردشت‌ مي‌پندارند به‌ هيچ‌وجه‌ توجهي‌ به‌ ترويج‌ و توسعه‌ي‌ داخلي‌ اين‌ مذهب‌ نداشته‌اند و آن‌ را آئيني‌ مي‌دانند كه‌ به‌ طور تمام‌ و كمال‌ از طرف‌ زردشت‌ تشريح‌ شده‌ و ارتباط‌ و نفوذ متقابل‌ آن‌ را با نظرات‌ و معتقدات‌ اقوام‌ مختلفه‌ي‌ ايران‌ انكار مي‌نمايند. گرچه‌ در گاتها فقط‌ درباره‌ي‌ ستايش‌ اهورمزدا سخن‌ به‌ ميان‌ آمده‌ و ساير خدايان‌ ايران‌ مقامشان‌ تنزل‌ داده‌ شده‌ و در درجه‌ي‌ دوم‌ اهميت‌ قرار گرفته‌اند، ولي‌ در اوستاي‌ صغير، «ميترا» و «آناهيتا» دوباره‌ به‌ عنوان‌ خداياني‌ كه‌ نياز به‌ ستايش‌ دارند (Yazata) و شهرت‌ آنان‌ نيز زياد است‌ و مقامشان‌ پايين‌تر از اهورمزدا قرار دارد، ظاهر مي‌شوند، ولي‌ اين‌ هم‌ نتيجه‌ي‌ نفوذ و تأثير مذهب‌ مردم‌ آنان‌ زمان‌ است‌ كه‌ در مذهب‌ زردشت‌ اثر گذاشته‌ است‌. مذهب‌ زردشت‌ اجباراً با عقايد و سنتهاي‌ اقوام‌ ايراني‌ سازشي‌ پيدا كرد، زيرا كيفيت‌ تجريدي‌ آن‌ براي‌ همه‌ي‌ مردم‌ آن‌ ادوار قابل‌ دسترسي‌ نبود.
بعضي‌ از محققان‌، مغهاي‌ ماد را نسبت‌ به‌ ايرانيان‌ بيگانه‌ مي‌دانند و آنها را جزو «تورانيان‌ و يا قوم‌ سكاييان‌ (سكاها)» مي‌شمارند كه‌ بعداً نفوذ و غلبه‌ي‌ خود را حتي‌ به‌ بابل‌ گسترش‌ دادند، ولي‌ چنين‌ عقيده‌اي‌ مبتني‌ بر اين‌ اشتباه‌ است‌ كه‌ مذهب‌ مغهاي‌ ماد را با ستاره‌شناسان‌ كلده‌ ممزوج‌ دانسته‌اند و هم‌ چنين‌ در نتيجه‌ي‌ اختلاط‌ معتقدات‌ ملل‌ مختلفه‌ و ادوار متعدده‌ و تعبير لغت‌ مغ‌ به‌ عنوان‌ ساحر و جادوگر و شعبده‌ باز و فريب‌ دهنده‌ است‌. اين‌ محققان‌ يك‌ حقيقت‌ را كه‌ روزي‌ براي‌ «آپولي‌» روشن‌ بوده‌ است‌ و اختلافي‌ را كه‌ بين‌ مغهاي‌ ايران‌ - ماد بوده‌ و معنايي‌ را كه‌ بعداً روميان‌ و يونانيان‌ به‌ عنوان‌ ساحر و ستاره‌شناس‌ براي‌ مغها قائل‌ بوده‌اند، ناديده‌ گرفته‌اند. «آپولي‌» عليه‌ اين‌ نظر دلايلي‌ اقامه‌ نمود و مدلل‌ داشت‌ كه‌ در نزد ايرانيان‌ واژه‌ي‌ مغ‌ به‌ معناي‌ روحانيون‌ آمده‌ نه‌ ساحر و جادوگر.
در آغاز سلطنت‌ داريوش‌ اول‌، مغها طبقه‌ي‌ مخصوصي‌ از روحانيون‌ بودند كه‌ به‌ تبليغ‌ و نشر معتقدات‌ مذهبي‌ خود قيام‌ و در موقع‌ قربانيهاي‌ ايرانيان‌ و مادها حتماً حضور پيدا مي‌كردند. آنان‌ به‌ مراسم‌ و آداب‌ مذهبي‌ به‌ خوبي‌ واقف‌ بودند و سنتها و عادات‌ فرهنگي‌ و مذهبي‌ قبايل‌ ايران‌ را محفوظ‌ نگه‌ مي‌داشتند. در زندگاني‌ مذهبي‌ و رواحاني‌ قبايل‌ ايران‌، مغها مقام‌ منحصر به‌ فرد داشتند. از آغاز سلطنت‌ داريوش‌ اول‌ مغها جزو روحانيون‌ رسمي‌ پادشاهان‌ هخامنشيان‌ درآمدند. ولي‌ خود هخامنشيان‌ همان‌ طوري‌ كه‌ به‌ نظر ما مي‌رسد با آنكه‌ بسياري‌ از تعاليم‌ مذهب‌ زردشت‌ را اختيار نمودند. مع‌ذلك‌ زردشتي‌ نبودند. 

هخامنشيان‌، زردشتي‌ نبودند
9-2- مذهب‌ هخامنشيان‌ از روي‌ كتيبه‌ها و همچنين‌ براساس‌ نوشته‌هاي‌ مؤلفان‌ باستاني‌ بر ما روشن‌ شده‌ است‌.
نكات‌ ذيل‌ به‌ ما اجازه‌ نمي‌دهد كه‌ مذهب‌ هخامنشيان‌ را با زردشتيان‌ يكي‌ بدانيم‌. هخامنشيان‌ مانند ساير ايرانيان‌، اموات‌ خود را دفن‌ مي‌كردند، در حالي‌ كه‌ طبق‌ دستورهاي‌ اوستا مغها مردگان‌ خود را براي‌ خوردن‌ پرندگان‌ و حيوانات‌ در فضاي‌ باز قرار مي‌دادند. هخامنشيان‌ پادشاهان‌ خود را در مقبره‌هايي‌ كه‌ در صخره‌هاي‌ نقش‌ رستم‌ و پرسپوليس‌ (تخت‌ جمشيد) تهيه‌ شده‌ بود دفن‌ مي‌كردند و افراد مشهور و شخصيتهاي‌ بارز ديگر را در مقبره‌هاي‌ صخره‌اي‌ و خاكي‌ مدفون‌ مي‌ساختند. مراسم‌ زردشتيان‌ مبني‌ بر آزاد گذاشتن‌ اموات‌ در معرض‌ استفاده‌ي‌ حيوانات‌ و پرندگان‌ در زمان‌ اشكانيان‌ آغاز شد و در دوران‌ ساسانيان‌ رواج‌ زيادي‌ پيدا كرد. (5)
بعضي‌ از محققان‌ كه‌ پادشاهان‌ هخامنشي‌ را زردشتي‌ مي‌دانند به‌ اين‌ موضوع‌ اهميت‌ زيادي‌ نمي‌دهند در حالي‌ كه‌ مراسم‌ تدفين‌ در هرديني‌ از اديان‌ پايه‌ و اساس‌ محكمي‌ داشته‌ و اهميت‌ فوق‌العاده‌اي‌ را حائز است‌. اين‌ محققان‌ اين‌ طور گمان‌ مي‌كنند كه‌ هخامنشيان‌ دستورهاي‌ مذهب‌ زردشت‌ را مبني‌ بر اينكه‌ نبايد زمين‌ را آلوده‌ و پليد ساخت‌ رعايت‌ نموده‌ و اجساد را با موم‌ مي‌پوشانيده‌اند، ولي‌ ظاهراً سيسرون‌ كه‌ مي‌گويد موميايي‌ كردن‌ اجساد به‌ منظور حفظ‌ آنها براي‌ مدت‌ بيشتري‌ بوده‌ در گفتار خود ذي‌حق‌تر است‌. در هر حال‌ يكي‌ از اختلافات‌ بين‌ مذهب‌ هخامنشيان‌ با مذهب‌ زردشتيان‌ همان‌ مراسم‌ و آداب‌ تدفين‌ آنهاست‌.
موضوع‌ ثنويت‌ كه‌ اساسي‌ترين‌ تعليم‌ زردشتي‌ است‌ با مذهب‌ هخامنشيان‌ منافات‌ دارد. گاتها كه‌ در قرن‌ ششم‌ قبل‌ از ميلاد تنظيم‌ گرديده‌ نيكي‌ و بدي‌ را در برابر يكديگر قرار داده‌ و به‌ عدم‌ سازش‌ آنها اشاره‌ مي‌كنند. در گاتها روح‌ بدي‌ agnro mainyus در برابر spento mainyus ، روح‌ نيكي‌، قرار داده‌ شده‌، و daeva در برابر اهورمزدا واقع‌ شده‌ و منضم‌ و ملحق‌ به‌ روح‌ بدي‌ است‌. (7) بر اساس‌ گفته‌ي‌ ارسطو يكي‌ از نكات‌ مهم‌ تعاليم‌ مغها موضوع‌ ثنويت‌ است‌. اصل‌ نيكي‌ در اهورمزدا تجسم‌ يافته‌ و اصل‌ بدي‌ در اهريمن‌. درباره‌ي‌ ثنويت‌ مغها « هرميپ‌ » و « اودوكس‌ » و « نئوپومپ‌ » نيز سخن‌ را نده‌اند. در معتقدات‌ هخامنشيان‌ ثنويت‌ وجود ندارد فقط‌ اهريمن‌ به‌ عنوان‌ تجسم‌ بدي‌ در نظر آنان‌ منفور است‌.
برخلاف‌ زردشتيان‌ هخامنشيان‌ معتقد به‌ خدايان‌ متعدد بودند، گرچه‌ اهورمزدا خداي‌ زردشت‌ در نزد آنان‌ از ساير خدايان‌ محترم‌تر و مقدس‌تر بود. فقط‌ در كتيبه‌ي‌ بيستون‌ اهورمزدا 69 بار ياد شده‌ است‌.
كثرت‌ خدايان‌ هخامنشيان‌ در منابع‌ مختلفه‌ به‌ كمال‌ وضوح‌ ظاهر مي‌شود و ازين‌ رو با نظر بعضي‌ از محققان‌ كه‌ مي‌گويند هخامنشيان‌ فقط‌ اهورمزدا را مورد ستايش‌ قرار مي‌دادند، نمي‌توان‌ موافقت‌ نمود. كتيبه‌هاي‌ هخامنشي‌ درباره‌ي‌ اهورمزدا به‌ عنوان‌ خداي‌ يگانه‌ سخن‌ نمي‌گويند، بلكه‌ وي‌ را maista baganam « بزرگ‌ترين‌ خدايان‌ » مي‌نامند. درباره‌ي‌ آيين‌ زردتشيان‌ يكي‌ از منابع‌ مهم‌ و اساسي‌ اثر ( اسخيلوس‌ - اشيل‌ ) تحت‌ عنوان‌ «ايرانيان‌» است‌، البته‌ در صورتي‌ كه‌ ما مي‌توانستيم‌ ميزاني‌ در دست‌ داشته‌ باشيم‌ كه‌ بتوانيم‌ جنبه‌هاي‌ يوناني‌ آن‌ را تجزيه‌ كنيم‌. در عين‌ حال‌ اين‌ اثر را نمي‌توان‌ ناديده‌ گرفت‌. در اثر (اشيل‌) موضوع‌ تعدد خدايان‌ پادشاهان‌ ايراني‌ به‌ كمال‌ وضوح‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد. در كورش‌نامه‌ كه‌ مؤلف‌ آن‌ با آيين‌ ايرانيان‌ معاصر خود كاملاً آشنايي‌ داشته‌ پيوسته‌ درباره‌ي‌ قربانيهايي‌ كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ پادشاهان‌ ايراني‌ براي‌ خورشيد انجام‌ مي‌گرفته‌ سخن‌ به‌ ميان‌ آمده‌ است‌. در كورش‌نامه‌ تعدد خدايان‌ هخامنشيان‌ و علي‌الاصول‌ ايرانيان‌ به‌ كمال‌ صراحت‌ جلوه‌ مي‌كند.
داريوش‌ نمي‌توانست‌ نسبت‌ به‌ خداياني‌ مانند «آناهيتا» و «ميترا» كه‌ در ميان‌ مردم‌ شهرتي‌ داشته‌اند فرمان‌ عدم‌ عبادت‌ صادر نمايد. طبق‌ گفته‌ي‌ « ا.بن‌ونيست‌ » خداي‌ اخير يعني‌ ميترا مركز ثقل‌ اساطير ايران‌ را تشكيل‌ مي‌داد. (8) همان‌طور كه‌ « آ.مه‌يه‌ » معتقد است‌ كه‌ در زمان‌ داريوش‌ بين‌ اصلاحات‌ زردشت‌ و آيين‌ باستاني‌ ايران‌ سازشي‌ پيدا شد.
خشايارشا مذهب‌ «ميترا» و ساير خداياني‌ را كه‌ از طرف‌ زردشت‌ مطرود بودند و تحت‌ عنوان‌ ديوها شهرت‌ داشتند، منع‌ كرد و معابد آنان‌ را ويران‌ ساخت‌. ولي‌ اين‌ امر مقرون‌ با موفقيت‌ نبود، زيرا در زمان‌ اردشير دوم‌ اين‌ خدايان‌ دوباره‌ به‌ طور رسمي‌ پذيرفته‌ شدند.
از طرف‌ ديگر هخامنشيان‌ ظاهراً نسبت‌ به‌ مذاهب‌ ساير ملل‌ رفتار پسنديده‌اي‌ داشتند، در حالي‌ كه‌ آيين‌ زردشت‌ نسبت‌ به‌ خدايان‌ قبيله‌ و ديوها و خدايان‌ ساير ملل‌ نظر خصومت‌آميزي‌ ابراز مي‌داشت‌. «كيتل‌» عقيده‌ دارد كه‌ هخامنشيان‌ نسبت‌ به‌ مذاهب‌ ديگر به‌ علت‌ «حشمت‌ داخلي‌ آيين‌ زردشتي‌» خوش‌ رفتاري‌ مي‌كردند، به‌ طوري‌ كه‌ از منابع‌ آرامي‌ و همچنين‌ از آثار (اشيل‌) و هرودوت‌ و استرابن‌ بر مي‌آيد پادشاهان‌ ايراني‌ در بعضي‌ موارد استثنايي‌ معابدي‌ را خراب‌ مي‌كردند، ولي‌ بايد دانست‌ كه‌ اين‌ تخريب‌ معابد در برابر ملل‌ بوده‌ كه‌ عليه‌ ايران‌ قيام‌ نموده‌ بودند و يا مسلحانه‌ در برابر ايرانيان‌ مقاومت‌ مي‌نمودند. خوش‌ رفتاري‌ و تحمل‌ مذاهب‌ و اديان‌ بيگانه‌ يكي‌ از اصول‌ مهمه‌ي‌ سلاطين‌ هخامنشي‌ بوده‌ است‌.
بت‌پرستي‌ و توجه‌ به‌ اصنام‌ در نظر زردشتيان‌ مردود بوده‌ است‌. در گاتها اهورمزدا به‌ عنوان‌ يك‌ خداي‌ مجرد جلوه‌ مي‌كند نه‌ يك‌ خداي‌ جسماني‌ و مادي‌، ولي‌ در ميان‌ هخامنشيان‌ قضيه‌ به‌ كلي‌ معكوس‌ است‌، در نزد آنها اهورمزدا تصويري‌ است‌ كه‌ سرانجام‌ از تصوير خداي‌ آشوريها به‌ نام‌ « آششور » و قرص‌ خورشيد مصر به‌ وجود آمده‌ است‌. در كوه‌ بيستون‌ و در نقش‌ رستم‌ و پرسپوليس‌ (تخت‌ جمشيد) و ساير نقاط‌ تصاوير اهورمزدا كه‌ در لباس‌ پادشاهي‌ و ريش‌ بلند در فضا در پرواز است‌، محفوظ‌ مانده‌. در زمان‌ اردشير دوم‌ «آناهيتا» و ساير خدايان‌ نيز از دو تصوير تبسم‌ مي‌يافته‌ است‌ به‌ طوري‌ كه‌ «كورتسي‌ روف‌» روايت‌ مي‌كند در موقع‌ تصرف‌ پرسپوليس‌ (تخت‌جمشيد) اسكندر مقدوني‌ فرمان‌ داد تصاوير خدايان‌ را در آنجا نابود سازند. 

در آيين‌ پاك‌ زردشيت‌ بناي‌ معابد پسنديده‌ نيست‌ و اجراي‌ مراسم‌ مذهبي‌ در زيرآسمان‌ در فضاي‌ باز بايد صورت‌ پذيرد. هخامنشيان‌ براي‌ انجام‌ مراسم‌ مذهبي‌ خود معابدي‌ مي‌ساختند كه‌ پس‌ از حفاريهاي‌ ايران‌ بدون‌ شك‌ اين‌ موضوع‌ قابل‌ انكار و ترديد نيست‌. در پازارگاد در كنار مقبره‌ي‌ كورش‌، در نقش‌ رستم‌ و در پرسپوليس‌ (تخت‌جمشيد) و شوش‌ تاكنون‌ معابدي‌ كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ هخامنشيان‌ ساخته‌ شده‌ محفوظ‌ مانده‌ است‌. ضمناً اين‌ معابد مكان‌ محقري‌ براي‌ نگاهداري‌ آتش‌ atesgah (آتشگاه‌) نبوده‌ است‌. در پازارگاد معبد يك‌ ساختمان‌ مستطيلي‌ بوده‌ كه‌ پلكانهايي‌ داشته‌ و وجه‌ مشترك‌ هم‌ بين‌ آن‌ معابد با معابد بابل‌ وجود داشته‌ است‌. اين‌ معابد در روي‌ تپه‌اي‌ مستطيل‌ شكل‌ به‌ طول‌ 72 و به‌ عرض‌ 40 متر و ارتفاع‌ 6 متر ساخته‌ شده‌. بنابراين‌ وقتي‌ كه‌ «هرودوت‌» و «استرابن‌» و « دنيون‌ » و ساير مؤلفان‌ باستاني‌ مي‌نويسند كه‌ ايرانيان‌ براي‌ خدايان‌ خود مجسمه‌ نمي‌سازند و محراب‌ بنا نمي‌كنند و قربانيهاي‌ خود را در فضاي‌ آزاد انجام‌ مي‌دهند، ظاهراً نظرشان‌ مذهب‌ زردشتي‌ مغها بوده‌ است‌. اين‌ اختلاط‌ ازين‌ رو پيدا شده‌ كه‌ مغها حتماً مي‌بايستي‌ در موقع‌ قربانيهاي‌ ايرانيان‌ حضور داشته‌ باشند. استرابن‌ به‌ اتكاء مشاهدات‌ شخصي‌ خود كه‌ در كاپادوكيه‌ صورت‌ گرفته‌ در جاي‌ ديگر مي‌نويسد كه‌ ايرانيان‌ آتشكده‌هايي‌ داشته‌اند.
يكي‌ از دلايل‌ اختلاف‌ آيين‌ هخامنشي‌ با مذهب‌ زردشتي‌ اين‌ است‌ كه‌ در كتيبه‌هاي‌ هخامنشي‌ نامي‌ از زردشت‌ برده‌ نشده‌ است‌ و به‌ طوري‌ كه‌ «و.و.سترووه‌» ثابت‌ كرده‌ هخامنشيان‌ زردشت‌ را واسطه‌ي‌ بين‌ اهورمزدا و مردم‌ نمي‌دانستند. « سترووه‌ » معتقد است‌ كه‌ مدعي‌ چنين‌ مقامي‌ خشيارشا بود و خود را « سائوشيانت‌ » يعني‌ منجي‌ آينده‌ مي‌دانست‌. در كتيبه‌هاي‌ داريوش‌ اهورمزدا به‌ عنوان‌ خداي‌ خود داريوش‌ معرفي‌ شده‌ و مناسبات‌ و روابط‌ وي‌ با اهورمزدا را خصوصي‌ تلقي‌ كرده‌ است‌. داريوش‌ مي‌گويد كه‌ اهورمزدا خداي‌ اوست‌ زردشت‌ به‌ هيچ‌وجه‌ مورد قبول‌ هخامنشيان‌ نبوده‌ است‌، مخصوصاً كه‌ هرودوت‌ و «هكاتي‌» كه‌ از منابع‌ باستاني‌ يوناني‌ هستند و درباره‌ي‌ ايران‌ مطالبي‌ نگاشته‌اند از زردشت‌ ابداً خبري‌ ندارند. 

«و.و.سترووه‌» به‌ اختلاف‌ اصطلاحات‌ مذهبي‌ كتيبه‌هاي‌ هخامنشي‌ و اوستا نيز اشاره‌ نموده‌ است‌. در كتيبه‌ها خدا را به‌ نام‌ bage ذكر كرده‌اند در حالي‌ كه‌ در اوستا خدا به‌ نام‌ Yazata ناميده‌ شده‌ است‌.
بدين‌ ترتيب‌ هخامنشيان‌ را به‌ معناي‌ كامل‌ كلمه‌ نمي‌توان‌ زردشتي‌ دانست‌، ولي‌ در عين‌ حال‌ نمي‌توان‌ منكر شد كه‌ مبلغان‌ و ناشرين‌ آيين‌ زردشت‌ - مغها اثر خاصي‌ در مذهب‌ هخامنشيان‌ داشته‌اند. اين‌ نفوذ چنان‌ قوت‌ گرفت‌ كه‌ معابد خدايان‌ باستاني‌ ايران‌ كه‌ از طرف‌ زردشت‌ مورد قبول‌ واقع‌ نشده‌ بودند، ويران‌ شد. 

علاوه‌ بر نفوذ و تأثير مغها در مذهب‌ هخامنشيان‌ علت‌ قوي‌ ديگري‌ نيز وجود داشت‌ و آن‌ آيين‌ ملت‌ ايران‌ بود كه‌ در آن‌ نيروي‌ عناصر طبيعت‌ و خدايان‌ آنها پايه‌ و اساس‌ محكمي‌ احراز نموده‌ بود. اصلاحات‌ ضد ديوها كه‌ شكست‌ خورد در كتيبه‌هاي‌ هخامنشيان‌ متأخر و در آثار مورخان‌ باستان‌ كاملاً منعكس‌ است‌. گرچه‌ خشايارشا در تحت‌ نفوذ و قدرت‌ مغها عليه‌ خدايان‌ ملل‌ قيام‌ كرد، ولي‌ در مبارزه‌ي‌ خويش‌ توفيقي‌ حاصل‌ ننمود. چنانچه‌ غير از اين‌ تصور كنيم‌ در اين‌ صورت‌ توجيه‌ اينكه‌ در كتيبه‌هاي‌ خود چرا نه‌ فقط‌ اهورمزدا، بلكه‌ ساير خدايان‌ را نيز ذكر مي‌كند مقدور نخواهد بود. 

ترويج‌ تدريجي‌ آيين‌ هخامنشي‌ به‌ صورت‌ ذيل‌ در نظر ما مجسم‌ مي‌شود: كورش‌ دوم‌ و « كبوجيه‌ » (كمبوجيه‌) و همچنين‌ پادشاهان‌ قبل‌ از آنها كاملاً در تحت‌ تأثير و نفوذ معتقدات‌ طوايف‌ و اقوام‌ ايراني‌ بودند و خدايان‌ آنان‌ را مورد ستايش‌ و احترام‌ خويش‌ قرار مي‌دادند و برخلاف‌ گفته‌ها و نوشته‌هاي‌ بعضي‌ از مؤلفان‌ كه‌ آنان‌ را مروج‌ و ناشر آيين‌ زردشت‌ مي‌دانند پادشاهان‌ مذكور هيچ‌گونه‌ وجه‌ مشتركي‌ با آيين‌ مزبور نداشتند، چون‌ خود آنان‌ از پرستش‌ كنندگان‌ خدايان‌ قديم‌ بودند و معتقدات‌ مذهبي‌ آنان‌ هنوز در مراحل‌ اوليه‌ سير مي‌كرد، علي‌ هذا نسبت‌ به‌ مذاهب‌ و اديان‌ ديگر با نظر لطف‌ و احترام‌ مي‌نگريستند. آيين‌ آنان‌ نمي‌توانست‌ آيين‌ دولتي‌ باشد و مذاهبي‌ را مانند مذاهب‌ بابليها و يا يهوديان‌ و يا مصريان‌ كه‌ رواج‌ خاصي‌ يافته‌ بود از صحنه‌ي‌ مذاهب‌ آن‌ زمان‌ خارج‌ سازد. به‌ علاوه‌ كورش‌ و «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) بنابر پاره‌اي‌ مصالح‌ نسبت‌ به‌ مذهب‌ بيگانه‌ نظر خصومت‌آميز ابراز نمي‌داشتند و اينكه‌ «گالينگ‌» معتقد است‌ كه‌ كورش‌ نسبت‌ به‌ مذاهب‌ بيگانه‌اي‌ كه‌ رو به‌ انحطاط‌ مي‌رفت‌ نظر مساعدي‌ ابراز مي‌نمود، مورد قبول‌ نيست‌. در دوران‌ پادشاهي‌ كورش‌ و «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) بدون‌ شك‌ و ترديد شديد بوده‌ است‌.
مقبره‌ي‌ كوروش‌ با مراسم‌ تدفين‌ زردشتي‌ هيچ‌ وجه‌ مشابهت‌ و مشتركي‌ ندارد، بلكه‌ نفوذ و اثر مصريان‌ در آن‌ بيشتر هويداست‌. مجسمه‌ي‌ وي‌ در پازارگاد آثار نفوذ مصر و آشور را دارد. كورش‌ در همان‌ قد و اندازه‌ي‌ طبيعي‌ خود و با تاج‌ مصري‌ و بالهاي‌ آشوري‌ تجسم‌ يافته‌، همين‌ حقيقت‌ كه‌ كورش‌ با اوصاف‌ خدايان‌ بيگانه‌ نشان‌ داده‌ شده‌ گواه‌ بر اين‌ است‌ كه‌ آيين‌ قبيله‌اي‌ وي‌ در برابر اديان‌ پيش‌ رفته‌ و توسعه‌ يافته‌ي‌ بابل‌ و مصر قادر به‌ مقاومت‌ نبوده‌. مقبره‌ي‌ كورش‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ نظرات‌ و معتقدات‌ وي‌ با آيين‌ داريوش‌ و هخامنشيان‌ بعدي‌ تفاوت‌ داشته‌ است‌. طبق‌ توصيف‌، تابوت‌ زرين‌ و يك‌ ميز پوشيده‌ از انواع‌ تزيينات‌ گرانبها وجود داشته‌ است‌. در هر ماه‌ براي‌ آرامش‌ روح‌ او يك‌ اسب‌ قرباني‌ مي‌كردند و اين‌ مطلب‌ به‌ كلي‌ بر خلاف‌ معتقدات‌ پيروان‌ آيين‌ اوستا بود، زيرا بنا به‌ عقايد آنان‌ قرباني‌ فقط‌ بايد براي‌ خدا تقديم‌ شود و بس‌. برخلاف‌ مقبره‌ي‌ كورش‌ مقابر ساير پادشاهان‌ هخامنشيان‌ در زمان‌ داريوش‌ فقط‌ حفره‌هايي‌ است‌ كه‌ در صخره‌ها حفر شده‌ و فاقد هرگونه‌ تزيينات‌ مي‌باشد. كورش‌ اسمي‌ از اهورمزدا نبرده‌، در اعلاميه‌ي‌ بابل‌ خود به‌ عنوان‌ پيرو «مردوك‌» عرض‌ وجود مي‌كند. 

به‌ نظر ما كساني‌ كه‌ در صددند ميان‌ سياست‌ كورش‌ و كمبوجيه‌ اختلافي‌ را جستجو كنند، در نظر خود صائب‌ نيستند. آنان‌ معتقدند كه‌ كورش‌ نسبت‌ به‌ كليه‌ي‌ اديان‌ و مذاهب‌ نظر مساعد و خوشي‌ داشت‌، ولي‌ «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) در مورد خدايان‌ مصري‌ كه‌ تجسم‌ حيوانات‌ بودند، احساس‌ نفرت‌ و انزجار مي‌نمود و از همين‌ رو در تخريب‌ معابد آنان‌ مي‌كوشيد و از آيين‌ يهود ابراز حمايت‌ مي‌كرد و معبد «الفانتين‌» يهوديان‌ را مورد احترام‌ قرار مي‌داد. به‌ عقيده‌ي‌ اين‌ محققان‌ نظرات‌ و افكار يهوديان‌ از مذاهب‌ «خشونت‌آميز» كلده‌ و عيلام‌ و مصر به‌ سليقه‌ي‌ «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌» و ساير پادشاهان‌ ايران‌ نزديك‌تر بود و از همين‌ رو «كبوجيه‌» نسبت‌ به‌ مذهب‌ يهوه‌ نظر موافق‌ و مساعدي‌ ابراز مي‌نمود. البته‌ موضوع‌ بحث‌ ما علاقه‌ و توجه‌ «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) نسبت‌ به‌ اديان‌ نيست‌، زيرا به‌ طوري‌ كه‌ معلوم‌ مي‌شود كبوجيه‌ مي‌كوشيد تا نيروي‌ معابد مصري‌ را در هم‌ شكند و امتيازات‌ و درآمدهاي‌ سابق‌ آنان‌ را سلب‌ نمايد و ضمناً وضع‌ مالي‌ خويش‌ را مستحكم‌ بدارد.
موقعي‌ كه‌ «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) مصر را به‌ تصرف‌ خويش‌ درآورد فقط‌ سه‌ معبد از طرف‌ وي‌ به‌ طور رسمي‌ پذيرفته‌ شد كه‌ درآمد خويش‌ را محفوظ‌ نگاه‌ داشتند. محتملاً بعدها از طرف‌ كبوجيه‌ مستثنياتي‌ به‌ وجود آمد و براساس‌ كتيبه‌اي‌ كه‌ بر روي‌ مجسمه‌ي‌ واتيكان‌ حك‌ شده‌ حقوق‌ و مزاياي‌ ساير معابد نيز پايدار گرديد. تخريب‌ و ويراني‌ معابد مصر از طرف‌ كمبوجيه‌ از لحظه‌ي‌ معيني‌ آغاز گرديد يعني‌ از همان‌ موقعي‌ كه‌ مصريان‌ عليه‌ سلطه‌ و فرمانروايي‌ ايرانيان‌ قد علم‌ كردند و تخريب‌ معابد مصري‌ مسبوق‌ به‌ احساسات‌ مذهبي‌ «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) نبود، بلكه‌ مولود افكار و نظراتي‌ بود كه‌ مي‌خواست‌ از نفوذ معابد و تأثير آنان‌ در مردم‌ بكاهد و به‌ اين‌ ترتيب‌ به‌ سهولت‌ بيشتري‌ طغيان‌ مردم‌ مصر را فرونشاند (9) همچنين‌ معبد اورشليم‌ به‌ وسيله‌ي‌ كورش‌ تجديد بنا شد و پادشاهان‌ هخامنشي‌ به‌ وسيله‌ي‌ يهوديان‌ مي‌كوشيدند تا پايگاهي‌ براي‌ حمله‌ و تجاوز به‌ مصر براي‌ خويش‌ فراهم‌ سازند و سپس‌ آنان‌ را به‌ عنوان‌ پايگاه‌ عليه‌ كوششها و مقاصد تجزيه‌طلبي‌ مصر مورد استفاده‌ قرار دهند و به‌ طوري‌ كه‌ « اي‌. شفتلويچ‌ » بيان‌ داشته‌ بحثي‌ درباره‌ي‌ تأثير متقابل‌ و يا اقتباس‌ ميان‌ مذهب‌ يهود و زردشت‌ در دوران‌ كورش‌ و كمبوجيه‌ وجود نداشته‌ است‌ و از اين‌رو عقيده‌ي‌ «كلمن‌» كه‌ مي‌كوشيد ثابت‌ كند يهوديان‌ در اسارت‌ بابل‌ درباره‌ي‌ مذهب‌ زردشت‌ آشنايي‌ داشتند، قابل‌ قبول‌ نيست‌. غالباً براي‌ اثبات‌ نظر موافق‌ «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) نسبت‌ به‌ مذهب‌ يهود به‌ نامه‌هاي‌ ساكنين‌ يهودي‌ الفانتين‌ اشاره‌ مي‌كنند. در اين‌ نامه‌ كه‌ مورخ‌ به‌ تاريخ‌ سال‌ 407 قبل‌ از ميلاد است‌ گفته‌ شده‌ كه‌ معبد ساكنين‌ يهودي‌ الفانتين‌ قبل‌ از تصرف‌ مصر به‌ وسيله‌ي‌ «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) ساخته‌ شده‌ است‌ و «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) در موقع‌ تخريب‌ معابد خدايان‌ مصري‌ به‌ معبد يهوديان‌ آسيبي‌ وارد نكرد، ولي‌ بايد متذكر شد كه‌ اين‌ طرز رفتار «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) معلول‌ آن‌ است‌ كه‌ مصريان‌ عليه‌ «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) شورش‌ كردند، ولي‌ يهوديان‌ نسبت‌ به‌ وي‌ وفادار ماندند. علاوه‌ بر ان‌ همان‌طور كه‌ «ا.مه‌يه‌» منصفانه‌ خاطرنشان‌ ساخته‌ در اين‌ نامه‌ موضوع‌ رفتار «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) نسبت‌ به‌ معابد مصري‌ و معبد يهوديان‌ اغراق‌آميز توصيف‌ شده‌ و منظور اين‌ بوده‌ كه‌ معبد يهوديان‌ تجديد شود و از گزند دستبرد كاهنان‌ مصري‌ محفوظ‌ و در امان‌ باشد. 

در كتاب‌ عزرا درباره‌ي‌ توجه‌ و مراقبت‌ پادشاهان‌ ايران‌ نسبت‌ به‌ مذهب‌ يهود مطالب‌ زيادي‌ گفته‌ شده‌ و همين‌ امر سبب‌ گرديده‌ كه‌ بعضي‌ از مؤلفان‌ تصور كنند كه‌ در زمان‌ سلطنت‌ داريوش‌ مذهب‌ يهود در تمام‌ امپراطوري‌ ايران‌ به‌ عنوان‌ يك‌ مذهب‌ دولتي‌ اعلان‌ گرديد، ولي‌ آن‌ عده‌ از محققان‌ كه‌ معتقدند رفتار پادشاهان‌ ايران‌ و نظر موافق‌ آنان‌ در مورد مذهب‌ يهود به‌ وسيله‌ي‌ مؤلفان‌ كتاب‌ مقدس‌ تورات‌ اغراق‌آميز جلوه‌ داده‌ شده‌ و آنان‌ با بيان‌ اين‌گونه‌ مطالب‌ نظرشان‌ چندان‌ متوجه‌ تاريخ‌ نبوده‌، بلكه‌ مي‌كوشيده‌اند با نگارش‌ اين‌گونه‌ مطالب‌ ملت‌ يهود را تشجيع‌ و تشويق‌ كنند و به‌ آنان‌ بفهمانند كه‌ پادشاهان‌ بزرگ‌ ماد و ايران‌ خدايان‌ آنان‌ را به‌ رسميت‌ شناخته‌ و از آنان‌ حمايت‌ و جانبداري‌ نموده‌اند، بيشتر مقرون‌ به‌ صحت‌ و حقيقت‌ است‌. بنابراين‌ در زمان‌ كورش‌ و «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) نظر مساعد آنان‌ در مورد مذاهب‌ موجود معلول‌ دو علت‌ است‌: يكي‌ مصالح‌ زمان‌ و ديگر ابتدايي‌ بودن‌ مذهب‌ خود آنان‌ كه‌ در آن‌ زمان‌ توانايي‌ مبارزه‌ و رقابت‌ با اديان‌ شرق‌ مقدم‌ را كه‌ سابقه‌ي‌ چند هزار ساله‌ داشت‌، فاقد بود. 

سياست‌ مذهبي‌ «برديا» (گائوماتا - گئوماتا) كه‌ براساس‌ سنگ‌ نبشته‌ي‌ بيستون‌ معابد را ويران‌ مي‌ساخت‌، قابل‌ توجه‌ است‌. بايد ديد كه‌ منظور از اين‌ معابد كدام‌ معابد بوده‌ و به‌ چه‌ منظور و مقصودي‌ مورد تخريب‌ قرار مي‌گرفت‌؟ اين‌ مطلب‌ موجب‌ پيدايش‌ آثار زياد و جوابهاي‌ متعددي‌ است‌. ذيلاً به‌ تعبير و توجيه‌ نكات‌ اساسي‌ كتيبه‌ي‌ بيستون‌ اشاره‌ مي‌كنيم‌.
1- از آنجا كه‌ طبق‌ آثار هرودوت‌ معلوم‌ مي‌شود كه‌ ايرانيان‌ در آن‌ زمان‌ معابدي‌ نداشتند بنابراين‌ بحث‌ درباره‌ي‌ ويراني‌ معابد كشورهاي‌ شكست‌ خورده‌ به‌ وسيله‌ي‌ مغها در اثر تعصبات‌ مذهبي‌ و تجديد بناي‌ اين‌ معابد به‌ وسيله‌ي‌ داريوش‌ بر مبناي‌ جلب‌ نظر و توجه‌ ساير مذاهب‌ بوده‌ است‌.
2- از آنجا كه‌ «گائوماتا» (گئوماتا) اهل‌ ماد بود بنابراين‌ معابد ايرانيان‌ را خراب‌ مي‌كرد، زيرا مادها معبد نمي‌ساختند. طبق‌ عقيده‌اي‌ كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ محققان‌ تأييد گرديده‌ وقتي‌ كه‌ هرودوت‌ و «استرابن‌» مي‌نويسند كه‌ ايرانيان‌ فاقد معابد بودند بنابراين‌ منظور همان‌ معابد يونانيان‌ و در مشرق‌ معابد سربسته‌اي‌ بوده‌ كه‌ مخصوص‌ انجام‌ قرباني‌ بنا گرديده‌ است‌. طبق‌ عقيده‌ي‌ محققان‌ مذكور «گائوماتا» (گئوماتا) امكنه‌ي‌ محقري‌ را كه‌ در آن‌ آتش‌ مقدس‌ حفظ‌ مي‌شد يعني‌ آتشگاه‌ را ويران‌ مي‌ساخت‌.
3- «گائوماتا» (گئوماتا) معابد پادشاهان‌ ايران‌ را ويران‌ مي‌ساخت‌.
4- «گائوماتا» (گئوماتا) چون‌ مخالف‌ مذهب‌ زردشت‌ بود، بنابراين‌ معابد زردشتيان‌ را ويران‌ مي‌ساخت‌، ولي‌ داريوش‌ چون‌ از پيروان‌ مذهب‌ زردشت‌ بود بنابراين‌ در تجديد بناي‌ اين‌ معابد اقدام‌ مي‌نمود.
بدون‌ اينكه‌ به‌ طور مشروح‌ در توجيه‌ اين‌ فرضيات‌ نظرياتي‌ ابراز كنيم‌ اين‌ نكته‌ را يادآورد مي‌شويم‌ كه‌ فرضيه‌ي‌ اول‌ (يعني‌ تخريب‌ معابد ملل‌ شكست‌ خورده‌ و مغلوب‌ به‌ وسيله‌ي‌ «گائوماتا- گئوماتا») چندان‌ مقرون‌ به‌ حقيقت‌ نيست‌. البته‌ در صورتي‌ كه‌ وضع‌ تاريخي‌ دوران‌ سلطنت‌ «گائوماتا» (گئوماتا) را از نظر دور نداريم‌، يقيناً اگر «گائوماتا» (گئوماتا) به‌ چنين‌ كاري‌ دست‌ مي‌زد عمل‌ وي‌ موجب‌ بروز شورش‌ ملل‌ مذكوري‌ مي‌گرديد، در صورتي‌ كه‌ ما شورشي‌ را عليه‌ «برديا» (گائوماتا - گئوماتا) در تاريخ‌ نداريم‌، علاوه‌ بر آن‌ اگر معابد ملل‌ شكست‌ خورده‌ و مطيع‌ مورد تخريب‌ قرار مي‌گرفت‌ يقيناً مؤلفان‌ يونان‌ در اين‌ باره‌ چيزي‌ مي‌نگاشتند و اين‌ مطلب‌ مكتوم‌ نمي‌ماند، در حالي‌ كه‌ همين‌ مورخان‌ مي‌گويند كه‌ خبر قتل‌ «سمرديس‌» ملل‌ تحت‌ سلطه‌ و انقياد ايران‌ را متأثر و اندوهگين‌ ساخت‌. بنابراين‌ بايد گفت‌ كه‌ تخريب‌ معابد فقط‌ در ايران‌ و ماد صورت‌ گرفته‌ است‌. فرضيه‌هاي‌ ديگر كه‌ فوقاً به‌ آنها اشاره‌ شده‌ (تخريب‌ معابد ملت‌ ايران‌ و پادشاهان‌ و همچنين‌ تخريب‌ معابد زردشتي‌) فاقد هرگونه‌ دليل‌ است‌. «گائوماتا» (گئوماتا)، (اعم‌ از اينكه‌ پسر كورش‌ بوده‌ و يا آن‌ كسي‌ كه‌ داريوش‌ او را بدان‌ نام‌ توصيف‌ كرده‌) به‌ عنوان‌ يك‌ ايراني‌ و يك‌ نفر از دودمان‌ هخامنشي‌ به‌ پادشاهي‌ رسيد. در بند 14 كتيبه‌ كه‌ موضوع‌ تخريب‌ معابد بيان‌ شده‌ بحثي‌ درباره‌ي‌ ملل‌ شكست‌ خورده‌ و يا اموال‌ سلطنتي‌ در ميان‌ نيست‌. بنابراين‌ موضوع‌ ويراني‌ معابد ايراني‌ در زمان‌ سلطنت‌ وي‌ موضوع‌ بي‌اساسي‌ است‌. دليلي‌ هم‌ وجود ندارد كه‌ برديا (گائوماتا - گئوماتا) به‌ ضرر و زيان‌ ايرانيان‌ و به‌ نفع‌ مادها اقداماتي‌ انجام‌ داده‌ باشد. همچنين‌ موضوع‌ تخريب‌ معابد زردشتي‌ به‌ وسيله‌ي‌ برديا قابل‌ توجيه‌ نيست‌. آن‌ كساني‌ كه‌ واقعاً زردشتي‌ بودند (مغها) معبد نداشتند و فقط‌ امكنه‌اي‌ براي‌ نگهداري‌ آتش‌ به‌ نام‌ آتشگاه‌ بنا مي‌كردند. در كتيبه‌ي‌ بيستون‌ صحبت‌ درباره‌ي‌ اين‌ گونه‌ آتشگاه‌ها در ميان‌ نيست‌، بلكه‌ موضوع‌ بحث‌ معابد عادي‌ و معمولي‌ است‌، به‌ عبارت‌ ديگر بناهاي‌ محكمي‌ كه‌ براي‌ انجام‌ مراسم‌ مذهبي‌ تخصيص‌ داده‌ شده‌ بود. واژه‌ي‌ فارسي‌ براي‌ تعيين‌ معني‌ و مفهوم‌ معبد ayadana به‌ زبان‌ اكدي‌ bitate (EMES) sa ilani (DINGIR. MES) ترجمه‌ شده‌ و به‌ زبان‌ عيلامي‌ an si-ya-an an na-ap-pan-na . يعني‌ اصطلاحات‌ معمول‌ براي‌ تعيين‌ و تعريف‌ معابد. 

ريشه‌ شورش‌ گئوماتا
9-4- اينك‌ به‌ طور مشروح‌ و مبسوط‌ نظر آن‌ عده‌ از محققان‌ را كه‌ تصور مي‌كنند «گائوماتا» (گئوماتا) چون‌ زرشتي‌ بود معابد خدايان‌ قبيله‌اي‌ ايرانيان‌ را ويران‌ مي‌ساخت‌، مورد تجزيه‌ و تحليل‌ قرار مي‌دهيم‌. اين‌ نظر كه‌ به‌ طور جازم‌ و قاطع‌ از طرف‌ «ج‌.مسينا» ابراز شده‌ خلاصه‌اش‌ به‌ شرح‌ ذيل‌ است‌: شورش‌ «گائوماتا» (گئوماتا) مبتني‌ بر اين‌ مقصد بود كه‌ اصلاحات‌ زردشت‌ را در تمام‌ ايران‌ تعميم‌ دهد بنابراين‌ «گائوماتا» (گئوماتا) به‌ جاي‌ آنكه‌ ايرانيان‌ را به‌ سوي‌ خويش‌ جلب‌ و جذب‌ نمايد معابد آنان‌ را كه‌ علاقه‌ و توجه‌ خاصي‌ نسبت‌ به‌ آنها ابراز مي‌داشتند، ويران‌ ساخت‌.
اين‌ عقيده‌ قابل‌ توجه‌ است‌، گرچه‌ كلان‌ نمي‌توان‌ آن‌ را پذيرفت‌. شورش‌ «گائوماتا» (گئوماتا) را نمي‌توان‌ صرفاً به‌ عنوان‌ يك‌ امر مذهبي‌ تلقي‌ كرد. اقدامات‌ « گائوماتا » ( گئوماتا ) در درجه‌ي‌ اول‌ همان‌ مبارزات‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ بود كه‌ بين‌ آن‌ عده‌ از افرادي‌ كه‌ به‌ تمركز در قوه‌ي‌ سلطنت‌ معتقد بودند و اعيان‌ و اشراف‌ ايراني‌ كه‌ امتيازات‌ سابق‌ خويش‌ را از دست‌ داده‌ بودند، در گرفت‌. در وهله‌ي‌ اول‌ اختلافات‌ و تناقضاتي‌ بود كه‌ بين‌ قدرت‌ سلطنت‌ كه‌ مي‌خواست‌ پايگاه‌ نيرومندي‌ براي‌ سلطه‌ و اقتدار خود نه‌ تنها در ايران‌، بلكه‌ در كليه‌ي‌ كشورهاي‌ شكست‌ خورده‌ و مطيع‌ پيدا كند، با اعيان‌ و اشرافي‌ كه‌ در حفظ‌ و نگاهداري‌ مالياتها از كشورهاي‌ فتح‌ شده‌ ذي‌ علاقه‌ بودند، آغاز گرديد. در يك‌ چنين‌ موقع‌ تاريخي‌ برديا نظر خود را معطوف‌ دين‌ زردشت‌ نمود، ديني‌ كه‌ جنبه‌ي‌ جهاني‌ داشت‌ و از لحاظ‌ كيفيت‌ و حقيقت‌ خود در قالب‌ تحديدات‌ قومي‌ و قبيله‌اي‌ در نمي‌آمد و استعداد و قابليت‌ آن‌ را نيز داشت‌ كه‌ دين‌ امپراطوري‌ هخامنشيان‌ شود، ولي‌ هنوز درباره‌ي‌ اينكه‌ آيين‌ زردشتي‌ يك‌ آيين‌ رسمي‌ كليه‌ي‌ امپراطوري‌ گردد سخني‌ در ميان‌ نبود. «برديا» «گائوماتا» (گئوماتا) قبل‌ از همه‌ چيز كوشيد تا آيين‌ زردشت‌ را در مبارزه‌ي‌ با اعيان‌ و اشرافي‌ كه‌ حتي‌ در حيات‌ معنوي‌ و روحاني‌ خويش‌ مي‌خواستند استقلال‌ كامل‌ داشته‌ باشند، مجهز نمايد. اشراف‌ قبيله‌اي‌ ايران‌ مانند كليه‌ي‌ ملت‌ ايران‌ خدايان‌ قديم‌ ايران‌ را كه‌ زردشت‌ عليه‌ آنها قيام‌ نمود، پرستش‌ مي‌كردند. ويراني‌ معابد معلول‌ مقاصد سياسي‌ بود نه‌ تعصبات‌ مذهبي‌. برديا سعي‌ داشت‌ تا قدرت‌ و سلطه‌ي‌ اعيان‌ قبيله‌اي‌ را در هم‌ شكند و پر واضح‌ است‌ كه‌ تخريب‌ معابد صرفاً جنبه‌ي‌ ظاهري‌ و صوري‌ نداشت‌، بلكه‌ منظور از انجام‌ اين‌ كار سلب‌ قدرت‌ و اهميت‌ اين‌ معابد بود. برديا كه‌ در مبارزه‌ي‌ خود عليه‌ اشراف‌ قبيله‌اي‌ به‌ مردم‌ متكي‌ بود گمان‌ نمي‌رود كه‌ تخريب‌ معابد به‌ دست‌ وي‌ چندان‌ اثري‌ در مردم‌ داشته‌ باشد.
از طرف‌ ديگر آيين‌ زردشت‌ در دوره‌ي‌ زمامداري‌ برديا جنبه‌ي‌ آيين‌ رسمي‌ دولتي‌ پيدا مي‌كرد، پس‌ اگر موضوع‌ بحث‌ فقط‌ ويراني‌ معابد اشراف‌ قبيله‌اي‌ و ايجاد ارتباط‌ نزديك‌ با مردم‌ بود در اين‌ صورت‌ ترديدي‌ باقي‌ نمي‌ماند كه‌ مقصد از شورش‌ برديا اين‌ بود كه‌ آيين‌ زردشتي‌ آيين‌ رسمي‌ ايران‌ و ماد گردد و اين‌ مذهب‌ تمركز يابد.
اين‌ تمايلات‌ و علايق‌ آن‌ قدر به‌ موقع‌ بود و جنبه‌ي‌ مترقي‌ داشت‌ كه‌ حتي‌ داريوش‌ نماينده‌ي‌ اشراف‌ قبيله‌اي‌ وقتي‌ به‌ سلطنت‌ رسيد نتوانست‌ به‌ طور كامل‌ آنها را ناديده‌ انگارد. او معابد خدايان‌ غير زردشتي‌ را تجديد نمود و ضمناً آيين‌ زردشتي‌ را نيز مورد انكار قرار نداد. بر همين‌ اساس‌ بين‌ سنتها و عادات‌ مذاهب‌ باستاني‌ ايران‌ ماقبل‌ زردشت‌ با تعاليم‌ زردشت‌ چنان‌ اختلاط‌ و امتزاجي‌ حاصل‌ شد كه‌ به‌ نام‌ آيين‌ هخامنشيان‌ درآمد و اين‌ اختلاط‌ به‌ هيچ‌وجه‌ مايه‌ي‌ شگفتي‌ ما نبايد بشود. خدايان‌ قبيله‌اي‌ به‌ هيچ‌وجه‌ منظور تمركز دولت‌ را تأمين‌ نمي‌كردند و اين‌ امر فقط‌ به‌ وسيله‌ي‌ آيين‌ زردشت‌ امكان‌پذير بود. و آيين‌ زردشت‌ در تحكيم‌ و استقرار مباني‌ قدرت‌ وسيله‌ي‌ بسيار نافذي‌ بود. و به‌ همين‌ علت‌ اهورمزدا خداي‌ آيين‌ زردشت‌ مورد توجه‌ قرار گرفت‌.
ضمناً مبارزه‌ و قيام‌ عليه‌ خدايان‌ قبيله‌اي‌ كه‌ دشمن‌ اهورمزدا به‌ شمار مي‌رفتند خصومت‌ و عناد عليه‌ اشراف‌ قبيله‌اي‌ بود و داريوش‌ نمي‌توانست‌ دست‌ به‌ چنين‌ كاري‌ بزند، زيرا خود وي‌ نماينده‌ي‌ اين‌ طبقه‌ي‌ اشراف‌ بود و به‌ آنان‌ اتكاء داشت‌ و از اين‌رو در زمان‌ سلطنت‌ داريوش‌ مذاهب‌ خدايان‌ قبيله‌اي‌ نيز استقرار يافت‌، ولي‌ اين‌ خدايان‌ مقامشان‌ پايين‌تر از مقام‌ اهورمزدا بود. وقتي‌ كه‌ اهورمزدا تفوق‌ خود را بر خدايان‌ ديگر احراز نمود مغها نيز جزو روحانيون‌ دربار هخامنشيان‌ درآمدند. بار ديگر بايد موضوع‌ اينكه‌ در زمان‌ سلطنت‌ داريوش‌ مغها مورد تعقيب‌ قرار مي‌گرفتندو اين‌ خبر در افواه‌ زياد شايع‌ شده‌ است‌، مورد تكذيب‌ قرار گيرد. 

روابط‌ حسنه‌ مغها و داريوش‌
9-5- همان‌طور كه‌ « ماركوارت‌ » و « مسينا » و ساير محققان‌ يادآور شده‌اند از طرف‌ داريوش‌ و پادشاهان‌ بعدي‌ هيچ‌گونه‌ مناسبات‌ خصمانه‌ با مغها وجود نداشته‌ است‌ و در دربار هخامنشيان‌ مغها اهميت‌ خاصي‌ داشتند و آثار باستاني‌ اين‌ مطلب‌ را مورد تأييد قرار داده‌ است‌.
از آثار « كتزي‌ » (كتزياس‌) چنين‌ برمي‌آيد كه‌ مغها از مقبره‌ي‌ داريوش‌ مراقبت‌ مي‌كردند. طبق‌ گفته‌ي‌ بعضي‌ ديگر، مغها مربيان‌ فرزندان‌ پادشاه‌ بودند.
طبق‌ گفته‌ي‌ سيسرون‌ در عرف‌ ايرانيان‌ قبل‌ از آنكه‌ كسي‌ به‌ مقام‌ سلطنت‌ برسد مي‌بايستي‌ در نزد مغها تعليمات‌ لازمه‌ و تربيت‌ كافي‌ فراگيرد.
از اخبار هرودوت‌ به‌ خوبي‌ مستفاد مي‌شود كه‌ خشايارشا قبل‌ از مشاوره‌ي‌ با مغها به‌ هيچ‌ امر مهمي‌ اقدام‌ نمي‌نمود. مغها ارتش‌ ايران‌ را در لشكركشيها همراهي‌ مي‌كردند و همچنين‌ از آتش‌ مقدس‌ نيز مواظبت‌ مي‌نمودند. نام‌ يكي‌ از مغهايي‌ كه‌ در لوحه‌هاي‌ «پرسپوليس‌» (تخت‌ جمشيد) ياد شده‌ است‌ با اصطلاح‌ yazata زردشتي‌ ارتباط‌ پيدا مي‌كند. بعد از انتشار قسمتي‌ از اسناد و مدارك‌ پرسپوليس‌ (تخت‌ جمشيد) فعاليت‌ و خدمات‌ مغها در آن‌ نقطه‌ به‌ هيچ‌وجه‌ مورد ترديد نيست‌. مغها نگهبان‌ آتش‌ مقدس‌ بودند و از انبارهاي‌ پادشاهي‌ مواد و آذوقه‌ دريافت‌ مي‌داشتند. در پرسپوليس‌ در حدود سيصد پارچه‌ ظروف‌ مخصوص‌ انجام‌ مراسم‌ مذهبي‌ از قبيل‌ بشقاب‌ و سيني‌ و هاون‌ پيدا شده‌ كه‌ جنس‌ آن‌ سنگ‌ سبز محكم‌ است‌. از اين‌ عده‌ ظروف‌ در روي‌ تعداد دويست‌ و سه‌ ظرف‌ نوشته‌ هايي‌ به‌ زبان‌ عيلامي‌ وجود دارد و ضمناً واژه‌ي‌ (havana) hwn كه‌ يك‌ واژه‌ي‌ فني‌ براي‌ هاوني‌ است‌ كه‌ در آن‌ شيره‌ي‌ « خائوما » (هئوما) را مي‌گرفتند، در روي‌ ظروف‌ مخصوص‌ خوانده‌ مي‌شود. بنابراين‌ ظروف‌ مزبور براي‌ تهيه‌ي‌ «خائوما» (هئوما) مورد استفاده‌ قرار مي‌گرفته‌ است‌. 

در روي‌ يكي‌ از مهرهاي‌ «پرسپوليس‌» (تخت‌ جمشيد) مراسم‌ تهيه‌ي‌ «خائوما» (هئوما) نمايش‌ داده‌ شده‌ است‌. به‌ اين‌ ترتيب‌ كه‌ دو مغ‌ در لباس‌ مادها در برابر آتش‌ محراب‌ ايستاده‌اند يكي‌ از آنها شاخه‌هايي‌ در دست‌ گرفته‌ كه‌ شايد همان‌ شاخه‌هاي‌ خائوما (هئوما) باشد و مغ‌ ديگر دو چوب‌ به‌ طرف‌ آتش‌ مقدس‌ دراز كرده‌ است‌.
در زمان‌ خشايارشا نفوذ و نقش‌ مغها بيش‌ از پيش‌ قوت‌ گرفت‌. «سيسرون‌» مي‌نويسد كه‌ خشايارشا طبق‌ صلاحديد و نظر مغها معابد يونانيان‌ را طعمه‌ي‌ حريق‌ قرار مي‌داد، زيرا مغها تمام‌ جهان‌ را معبد و پرستشگاه‌ مي‌دانستند و توقيف‌ و تحديد خدايان‌ را در چهار ديوار معبد گناه‌ مي‌پنداشتند. به‌ طوري‌ كه‌ بعضي‌ از محققان‌ نوشته‌اند در زمان‌ خشايارشا تقويم‌ زردشتي‌ تدوين‌ گرديد و مورد استفاده‌ قرار گرفت‌. 

همان‌طور كه‌ در فوق‌ اشاره‌ شد خشايارشا درصدد تمركز مذهب‌ برآمد و با وجود آنكه‌ در دوران‌ سلطنت‌ خشايارشا آيين‌ زردشتي‌ عليه‌ خدايان‌ قبيله‌اي‌ قيام‌ نمود، ولي‌ آيين‌ هخامنشيان‌ به‌ طور كلي‌ امتزاج‌ و اختلاطي‌ بود از آيين‌ زردشتي‌ و معتقدات‌ مذهبي‌ مردم‌ آن‌ زمان‌ و بايد خطرنشان‌ ساخت‌ كه‌ اين‌ اختلاط‌ و امتزاج‌ نه‌ تنها در آيين‌ هخامنشيان‌ مشهود و عيان‌ است‌، بلكه‌ از آثار تمدن‌ ايران‌ نيز كه‌ اختلاطي‌ از تمدن‌ ايران‌ با يونان‌ و آشور و مصر و سيار كشورهاست‌ اين‌ اصل‌ جلوه‌گري‌ مي‌كند.
اما در مورد ملل‌ شكست‌ خورده‌ و مطيع‌ همان‌ سياست‌ و تدبير ديني‌ كورش‌ و «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) در ساليان‌ بعد نيز ادامه‌ يافت‌، بدين‌ معني‌ كه‌ پادشاهان‌ هخامنشي‌ در مصر خدايان‌ مصر و در اورشليم‌ يهوه‌ و در آسياي‌ صغير خدايان‌ يونان‌ و در بابل‌ مردوك‌ و غيره‌ را مورد احترام‌ قرار مي‌دادند، ولي‌ همين‌ كه‌ موقعيت‌ داريوش‌ تثبيت‌ گرديد وي‌ عيلاميها و سكاها (سكا) را متهم‌ نمود كه‌ آنان‌ اهورمزدا را پرستش‌ نمي‌كنند و از آغاز سلطنت‌ داريوش‌ ابراز نظر موافق‌ و مساعد نسبت‌ به‌ اديان‌ و مذاهب‌ مختلف‌ معلول‌ همان‌ روشي‌ بود كه‌ ملل‌ شكست‌ خورده‌ بتوانند جزو امپراطوري‌ ايران‌ باقي‌ بمانند. ولكن‌ اگر مقاومت‌ و يا شورشي‌ از طرف‌ آنها بر پا مي‌شد آن‌ گاه‌ ايرانيان‌ درصدد ويران‌ كردن‌ معابد آنان‌ برمي‌آمدند. (10)

پانوشتها
1- داندامايف‌، محمد، ايران‌ در قرون‌ نخستين‌ هخامنشي‌، ترجمه‌: روحي‌ ارباب‌، تهران‌، انتشارات‌ علمي‌ - فرهنگي‌، 1381
2- «اي‌ .م‌. دياكونوف‌» مي‌نويسد: «مرز دقيق‌ و منجزي‌ بين‌ عقايد قديم‌ و مذهب‌ زردشت‌ وجود نداشت‌ «تعاليم‌ گاتها را نمي‌توان‌ مذهب‌ زردشتي‌ دانست‌، زيرا تعيين‌ مرز بين‌ پايان‌ تعاليم‌ زردشت‌ و شروع‌ عقايد قبيله‌اي‌» كار آساني‌ نيست‌. ضمناً فرق‌ بين‌ موضوع‌ مذهب‌ گاتها و مذهب‌ هند و ايراني‌ قديم‌ به‌ كمال‌ وضوح‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد. زردشت‌ اصلاحات‌ عميق‌ در امر مذهب‌ به‌ وجود آورد. وي‌ ايمان‌ و عقيده‌ را محصور در اهورمزدا و پيروزي‌ نهايي‌ او دانست‌ و كليه‌ي‌ خدايان‌ قبيله‌اي‌ را منكر شد و آنان‌ را پايين‌تر از اهورمزدا قرار داد.
3- مقايسه‌ شود نام‌ خداي‌ «ميتريدات‌» كه‌ به‌ خزانه‌داران‌ كورش‌ دوم‌ اطلاق‌ مي‌شد و همچنين‌ فرمانده‌ كشتي‌ داريوش‌ دوم‌ نيز به‌ همين‌ نام‌ ناميده‌ مي‌شد (پاپيروسهاي‌ الفانتين‌)
4- «پولي‌ ئن‌» مي‌نويسد كه‌ در دوران‌ سلطنت‌ داريوش‌ اول‌ ايرانيان‌ آتش‌ و آب‌ مقدس‌ را مورد ستايش‌ قرار مي‌دادند.
5- درباره‌ي‌ رعايت‌ مراسم‌ زردشتي‌ از تدفين‌ مغها هرودوت‌ (140/1) استرابن‌ (XV,3,20) سيسرون‌ (Tuscul.,I,45,180) و ساير مؤلفان‌ باستاني‌ نيز مطالبي‌ دارند. اخيراً اطلاعات‌ ما درباره‌ي‌ مراسم‌ تدفين‌ ايرانيان‌ قديم‌ فزون‌تر شده‌ است‌. در سال‌ 1939 « ا.اشميدت‌ » در فاصله‌ي‌ يك‌ كيلومتر در شمال‌ غرب‌ تراس‌ پرسپوليس‌ (تخت‌جمشيد) گورستاني‌ را كشف‌ كرد كه‌ به‌ احتمال‌ قوي‌ مربوط‌ به‌ قرن‌ چهارم‌ قبل‌ از ميلاد است‌. در اين‌ گورستان‌ 31 جسد پيدا شده‌ كه‌ در 24 قبر تابوتهاي‌ گلين‌ قرار داشته‌ است‌. استخوانهاي‌ هفت‌ نفر (سه‌ بچه‌: يك‌ زن‌ و بقيه‌ مرد) در گودالهاي‌ معمولي‌ بدون‌ تابوت‌ كشف‌ شده‌ است‌. در روي‌ بعضي‌ از قبور مقداري‌ سنگ‌ ريخته‌ شده‌. اموات‌ را النگو و ظروف‌ و صوربازيچه‌ و ساير لوازم‌ و ادوات‌ به‌ خاك‌ مي‌سپردند. اين‌ گونه‌ تدفينهاي‌ مشابه‌ در شوش‌ و بابل‌ متعلق‌ به‌ زمان‌ سلوكيها و پارتها ديده‌ شده‌. در پرسپوليس‌ (تخت‌ جمشيد) ظروفي‌ پيدا شده‌ كه‌ در آن‌ استخوانهاي‌ مرده‌ كه‌ از گوشت‌ جدا شده‌ دفن‌ گرديده‌، ولي‌ هرتسفلد تاريخ‌ اين‌ گونه‌ تدفين‌ را به‌ زمان‌ بعد از هخامنشيان‌ مربوط‌ دانسته‌. به‌ عقيده‌ي‌ وي‌ ظروف‌ حاوي‌ استخوانهاي‌ مرده‌ متعلق‌ به‌ دوران‌ هخامنشيان‌ فقط‌ در ايالت‌ سكوندود در اطراف‌ درياچه‌ي‌ اروميه‌ (رضائيه‌) به‌ عبارت‌ اخري‌ در سرزمين‌ ماد قديم‌ كشف‌ شده‌ و به‌ «گائوماتا» (گئوماتا) و پيروان‌ او تعلق‌ دارد. Iran in the ancient East, pp. 505 ff.217-218 قبرهاي‌ متعلق‌ به‌ دوران‌ هخامنشيان‌ در شوش‌ نيز در حالي‌ كه‌ بزرگسالان‌ در گودالهاي‌ عادي‌ و بچه‌ها در ظروف‌ دفن‌ شده‌اند پيدا شده‌ است‌.
6- در گاتها دستورهاي‌ معيني‌ درباره‌ي‌ مراسم‌ تدفين‌ وجود ندارد. «هرتل‌» معتقد است‌ كه‌ مغها به‌ قصد تحريف‌ روح‌ مذهب‌ زردشت‌ در اوستاي‌ صغير موضوع‌ منع‌ تدفين‌ اجساد را طرح‌ نمودند، وي‌ دلايل‌ ذيل‌ را اقامه‌ مي‌نمايد: چنانچه‌ زردشت‌ دستور داده‌ بود كه‌ اموات‌ را دفن‌ نكنند «آيا يكي‌ از پيروان‌ مشهور و مؤمن‌ وي‌ داريوش‌ اجازه‌ مي‌داد كه‌ وي‌ را دفن‌ كنند؟»
7- در آثار مربوط‌ به‌ آيين‌ زردشت‌ غالباً با نظراتي‌ مواجه‌ مي‌شويم‌ كه‌ بر اساس‌ آن‌ طبق‌ گاتها جهان‌ بدي‌ و پليدي‌ به‌ وسيله‌ي‌ اهريمن‌ آفريده‌ شده‌ ضمناً در بدايت‌ اهور مزدا جهان‌ را بيافريد و سپس‌ عده‌اي‌ از مخلوقات‌ (daeva) از روي‌ شعور و اراده‌ به‌ اهريمن‌ گرويدند بنابراين‌ گاتها اهريمن‌ را خالق‌ جهان‌ بدي‌ و پليدي‌ نمي‌دانند.
8- در بغاز كوي‌ قراردادي‌ پيدا شده‌ كه‌ بين‌ پادشاه‌ «خت‌» موسوم‌ «به‌ شوپولولي‌ اوما» و پادشاه‌ «ميتايي‌» در حدود سال‌ 1380 قبل‌ از ميلاد منعقد شده‌ است‌. در اين‌ زمان‌ هنوز هندوها و ايرانيها از يكديگر جدا نشده‌ بودند. در اين‌ قرار داد از «ميترا» و «وارونا» و «ايندرا» ياد شده‌، ولي‌ درباره‌ي‌ اهورمزدا سخني‌ در ميان‌ نيست‌.
9- ضمناً هرودوت‌ به‌ طور اغراق‌آميز خصومت‌ «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) را نسبت‌ به‌ مقدسين‌ مصر بيان‌ مي‌كند و متذكر مي‌گردد كه‌ وي‌ آپيس‌ را كشت‌ و مقبره‌ي‌ آپيس‌ را ويران‌ كرد. هيچ‌ يك‌ از منابع‌ مصري‌ خبر مؤلفان‌ باستاني‌ را مبني‌ بر اينكه‌ «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) احساسات‌ مذهبي‌ مصريان‌ را مورد تخطئه‌ قرار داده‌ تأييد نمي‌كند. اين‌ اخبار يقيناً بعد از هخامنشيان‌ جعل‌ شده‌ است‌. طبق‌ گفته‌هاي‌ مصريان‌ در «ممفيس‌» «آپيس‌» در سال‌ ششم‌ سلطنت‌ «كبوجيه‌» (كمبوجيه‌) بدرود زندگي‌ گفت‌ و با جلال‌ و جبروت‌ به‌ خاك‌ سپرده‌ شد. براي‌ تدفين‌ وي‌ كمبوجيه‌ يك‌ تابوت‌ سنگي‌ منقوش‌ هديه‌ كرد و «آپيس‌» بعدي‌ هم‌ بعد از مرگ‌ كبوجيه‌ در سال‌ چهارم‌ سلطنت‌ داريوش‌ يعني‌ در سال‌ 518 قبل‌ از ميلاد جهان‌ را وداع‌ كرد. كتيبه‌ي‌ يكي‌ از روحانيون‌ «سائيس‌» موسوم‌ به‌ «اوجا گوروسنت‌» حاكي‌ است‌ بر اينكه‌ «كبوجيه‌» در مصر بر اساس‌ عادات‌ و رسوم‌ محلي‌ حكومت‌ مي‌كرد و از معابد حمايت‌ مي‌نمود و از معبد «سائيس‌» سربازان‌ خود را بيرون‌ راند و به‌ طوري‌ كه‌ «ژ.پزنر» اشاره‌ مي‌كند در اين‌ كتيبه‌ تحريفاتي‌ وجود ندارد، زيرا پس‌ از مرگ‌ كبوجيه‌ تهيه‌ شده‌ و براي‌ اينكه‌ عابرين‌ بتوانند آن‌ را بخوانند در معرض‌ ديد مردم‌ قرار گرفته‌ است‌. علاوه‌ بر اين‌ «اوجا گوروسنت‌» با تمام‌ تعلقاتي‌ كه‌ به‌ «كبوجيه‌» داشت‌ درباره‌ي‌ شورش‌ مصريان‌ و سركوبي‌ شديد آنها از طرف‌ ايرانيان‌ مطالبي‌ بيان‌ كرده‌ است‌. وي‌ كبوجيه‌ را يك‌ مرد خدا ترس‌ مي‌داند كه‌ اعمال‌ و رفتار خشونت‌آميز سربازان‌ وي‌ هيچ‌ ارتباطي‌ با طرز فكر او ندارد.
10- مخالفت‌ و سركوبي‌ شديد و سخت‌ خشيارشا با معبد «مردوك‌» كه‌ از خدايان‌ دولتي‌ بابل‌ بود در اين‌ مورد اهميت‌ خاصي‌ دارد. از آغاز سلطنت‌ كورش‌ بابل‌ يكي‌ از سلطنتهاي‌ جداگانه‌اي‌ بود كه‌ جزو قلمرو حكومت‌ هخامنشيان‌ به‌ شمار مي‌آمد. پادشاهان‌ ايران‌ در بابل‌ لقب‌ رسمي‌ «پادشاه‌ بابل‌ پادشاه‌ كشورها» را داشتندو در موقع‌ نشستن‌ بر تخت‌ سلطنت‌ زمام‌ امور را از دست‌ مردوك‌ مي‌گرفتند و اين‌ تشريفات‌ عبارت‌ از اين‌ بود كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ پادشاه‌ جديد دست‌ مردوك‌ در دست‌ گرفته‌ مي‌شد. شهر بابل‌ يكي‌ از پايتختهاي‌ پادشاهي‌ بود، ولي‌ وقتي‌ كه‌ بابل‌ عليه‌ ايرانيان‌ قيام‌ كرد خشيارشا سلطنت‌ بابل‌ را ويران‌ نمود و معبد اصلي‌ «اساهيل‌» را خراب‌ كرد و مجسمه‌ي‌ مردوك‌ و ساير خدايان‌ را به‌ ايران‌ برد. وي‌ ديگر خود را پادشاه‌ بابل‌ نناميد و از احترام‌ گذاشتن‌ به‌ احساسات‌ مذهبي‌ بابليها خودداري‌ نمود. از اين‌ تاريخ‌ ديگر بابل‌ به‌ عنوان‌ يك‌ شهر مقدس‌ وجود نداشت‌ و قسمت‌ اعظم‌ سرزمين‌ آن‌ غير مسكون‌ ماند (مراجعه‌ شود به‌: Arr., Anab; VII, 17; Diod; II,9,5 ) بر طبق‌ منابع‌ يوناني‌ شورش‌ بابل‌ به‌ سال‌ 480 در موقعي‌ كه‌ لشكركشي‌ خشيارشا عليه‌ يونان‌ با شكست‌ روبه‌رو شد، آغاز گرديد. از بابل‌ اسناد مالي‌ محفوظ‌ مانده‌ كه‌ مورخ‌ به‌ سال‌ سلطنت‌ «بعل‌ شيمانني‌» و «شاماش‌ اربي‌» است‌ و آنان‌ كساني‌ هستند كه‌ عليه‌ خشيارشا قيام‌ نمودند.

زمان ظهور حضرت زرتشت(ع)

حضرت زرتشت نبی

منابع سنّتى تاريخى، زمان ظهور زرتشت را درست 258 سال پيش از اسكندر، و در عهد گشتاسب، پدر داريوش اوّل هخامنشى، آورده اند[4]

به اين ترتيب و با وجود انبوه كاوشهاى پيگيرانه، مى توان گفت كه زمان دقيق ظهور زرتشت، به سان چيستانى ناگشوده سبب دلمشغولى و اختلاف نظر پژوهندگان دين و فرهنگ كهن ايران زمين شده است; به طورى كه امروزه تعداد آرا و نظرهاى گوناگون ابراز شده، واقعاً بيرون از حدّ شمار مى نمايد.[5] اما صرف نظر از اين مسأله، مى توان به فراست دريافت كه گاه در لابه لاى اظهار نظرها، گرايشهاى معنى دارى، براى انتساب زمانه زرتشت به دورانى خاصّ وجود دارد. به سخن ديگر، گفته ها و نظريه ها درباره زمان ظهور زرتشت همواره بر مبناى گواهيهاى تاريخى نبوده، بلكه در موارد قابل توجهى، اين مسأله در چارچوب ايدئالها و پيش فرض هاى خاصى «گنجانده» شده است.

در نوشتار حاضر، بعضى از اين گرايشها و پيش فرض ها را مورد بررسى قرار مى دهيم.

 

1. گرايش به باز گرداندنِ زمانه زرتشت به هزاران سال پيش

1 ـ 1) اشاره كرديم كه يونانيان كهن، زمان ظهور زرتشت را به هزاران سالِ قبل و عمدتاً 6 هزار سال پيش از افلاطون برگردانده اند.[7]

با اين همه، ناگفته پيداست كه بايد انگيزه و حسابگرى خاصّى در پيدايشِ اين تاريخ گذارى وجود داشته باشد. چنين نيز هست; زيرا بر طبق شواهد موجود، جريانهاى فكرى ايرانى ـ به ويژه جهان بينى مزديسنى ـ نه فقط در يونان شناخته شده بود، بلكه بسيارى از دانشمندان يونانى، از همه اين جريانها مُلهم نيز شده بودند.[9]

با اين مقدمه، مى توان انديشيد كه كهن نشان دادن زمانه زرتشت توسط يونانيان، در واقع تلاشى بوده براى آنكه به باورهاى خود قدمتى هر چه بيشتر ببخشند، يا حتى تحت تأثير باور به اجتناب ناپذير بودن اصل رجعت ادوارى، افلاطون را تجسّم دگرباره زرتشت معرفى كنند، كه در صورت اخير، رقم 6 هزار سال ما را به ياد اعتقاد به سال كيهانى 12 هزار ساله ـ با دو دوره 6 هزار ساله ـ در انديشه زرتشتى مى اندازد، كه بى گمان در يونان شناخته شده بوده است.

به اين ترتيب، يونانيان در مسأله زمان ظهور زرتشت، با دستكارى عجيبى كه روا داشته اند، منظورِ از پيش تعيين شده اى را مى جسته اند.

 

1 ـ 2) از اينها گذشته اصرار برخى از زرتشتيان معاصر براى درست نشان دادنِ روايتهاى يونانيان در خور تعمّق است. «فرهنگ مهر» و «جمشيد كاووس جى كاتراك» دو نمونه از اين زرتشتيان اند. اينان در يك رويكرد قابل درك، تلاش كرده اند ـ با اتكا به همان روايتهاى يونانى و نيز جنبه تاريخى بخشيدن به سرگذشتِ اساطير ـ زمانه زرتشت را به هزاران سال پيش از ميلاد، يعنى دوران نو سنگى، و هنگامى كه هنوز آرياييان تا مهاجرت به سرزمين ايران، زمان درازى در پيش داشتند، برسانند.[10] به نظر مى رسد اين زرتشتيانِ مؤمن نوعى غرورطلبى و كسب افتخار را در پس هر چه كهن نشان دادن رسالت زرتشت، جسته باشند، كه اين رويكرد از پيروان دينى كه روزگارى دراز عظمت داشته، بعيد نيست.

به عبارت ديگر، در نظريه اين زرتشتيان نيز ميل باطنى و علايق خاصّ دينى و ملّى، بر روحيه پژوهشگرى تقدّم دارد.[11]

 

2. گرايش به تاريخ سنتى زرتشتى

اين تاريخ گذارى خود منشأ بحث و جدل فراوانى بوده است «كريستن سن» از بافت اسطوره اى آن ناخشنود بود و حيرت مى كرد چگونه كسانى پيدا شده اند كه به روايت سنّتى، جنبه تاريخى بخشيده اند;[13] امّا اگر اينان از سرِ دانش پژوهى و اعتنا داشتن به گواهيهاى تاريخى، هر يك به راهى جداگانه رفتند، كسانى هم بوده اند كه تاريخگذارى سنتّى را به دلايل خاصّ خود پذيرفته و نقل كرده اند.

 

2 ـ 1) «كارل ياسپرس» و «على شريعتى»، زمانه زرتشت را از منظرى ديگر نگريسته اند. اين دو قبل از اعتنا به ادله تاريخى يا شواهد زبان شناسى، نظر به مفهوم ضرورت تحوّلات فراگير اجتماعى داشتند. به عبارت دقيق تر، شريعتى رسالت زرتشت را در سده هفتم پيش از ميلاد (مطابق روايت سنّتى)، يك «ضرورت اجتماعى» مى شمرد و همزمانى آن را با مصلحانى چون بودا، لائوتسو و حكماى سبعه يونان، نوعى «تقارن» مهمّ و پر معنى مى دانست:

در تاريخ مى بينيم كه بعد از طى ادوار اديان بدوى (اديان ابتدايى) ـ كه خلاصه آن را در درسهاى اوليه گفته ام ـ در تاريخ جامعه ها و فرهنگهاى بزرگ، به يك نوع تقارن بسيار مهم مى رسيم. تقارنِ چه؟ تقارن در بعثتهاى بزرگ، و در اين زمينه، در چين دو پيامبر بزرگ را مشاهده مى كنيم كه به فاصله يك نسل با هم اختلاف دارند: يكى لائوتسو كه «فردگرا» است و يكى كنفوسيوس كه بر خلاف سلف خود «جامعه گرا» است.

در هند، بودا كه بنيانگذار يكى از گسترده ترين مذاهب جهانى است ـ كه اكنون پيروان او بزرگترين شماره را در شمار پيروان مذاهب دارند ـ باز در قرن ششم است (اواخر قرن ششم و اوايل قرن پنجم).

زرتشت كه در ايران بنيانگذار مذهب معروف است، نيز در اوائل قرن هفتم است. مى بينيم كه از خاور دور ـ يعنى از چين كه آغاز كنيم و به هند و بعد به ايران برسيم ـ همه پيامبران بزرگى كه اديان پر نفوذ شرق را بنيان نهاده اند، در قرن ششم و هفتم قبل از ميلاد به فاصله بيست، سى سال، و در واقع معاصرِ هم ظهور كرده و مذاهب بزرگ جهان قديم را پديد آورده اند. از ايران با يك جهش ديگر به يونان مى رويم. در يونان مى بينيم شبه پيامبران و فرزانگان و معلمان اخلاقو حكمت يونانى، كه در نزد يونانيان به اعتبار و حيثيت پيامبران شرقى هستند، و اوصياى آنانند; سقراط و ساير فرزانگان و حكماى سبعه در قرون چهارم و پنجم و ششم و هفتم پيش از ميلاد در يونان مى زيسته اند; يعنى به فاصله يك قرن و دو قرن پس از ظهور بودا و زرتشت و كنفوسيوس و لائوتسو، و چون تمدن يونان اندكى به فاصله چند قرن بعد از تمدن هند و ايران و چين است، اين يك يا دو قرن تأخير ولادت و ظهور امثال سقراط نسبت به پيامبران شرقى، يك چنين فاصله اى را توجيه مى كند (اين فواصل با اصل كلى كه من مى خواهم استنباط كنم تعارض ندارد).

پس معلوم مى شود بزرگترين بنيانگذاران مكتبهاى مذهبى و اخلاقى جهان، در شرق و غرب و در تمدنهاى بزرگ با هم مقارن و معاصر هم بوده اند و اين تقارن نمى تواند تصادفى باشد، براى اينكه وقتى همه مكتبهاى مذهبى و فلسفى و اخلاقى جهان را (غير از يك استثنا كه بعدها به ذكر آن خواهم پرداخت) بررسى مى كنيم، در طول 5 هزار و 6 هزار و 10 هزار سال تاريخ تفكر و شناختى كه داريم، نمى تواند تصادفى باشد كه همه بنيانگذاران اساسى به فاصله چند سال يا حد اكثر به فاصله يك قرن در شرق و غرب و بين جامعه هايى كه در آن اوقات با هم ارتباط فرهنگى نداشته اند، ظهور كرده باشند. چرا؟ بايد دليلى داشته باشد. به عقيده من تنها چيزى كه توجيه كننده بعثت اين بنيانگذاران و رهبران مهم مذهبى و فكرى جهان است، يك واقعيت اجتماعى عميق و عظيمى مى تواند باشد كه در اين دوره ها، هم جامعه شرق و هم جامعه غرب، طى تحولات اجتماعى خودشان به اين واقعيت اجتماعى و حادثه جبر زمانى رسيده اند و بعد بين اين واقعيت اجتماعى و اين مرحله خاص تاريخى و حصول اين بعثت هاى بزرگ مذهبى يك تقارن بوده و ميان همه آن ها يك رابطه علت و معلولى وجود دارد.[14]

پس با قيد يك استثنا، همه مذاهب و همه نهضتها را بر اساس نظام اقتصادى ـ آن چنان كه فلسفه علمى تاريخ تعيين كرده ـ مى توان توجيه نمود و ميان آنها رابطه علت و معلولى يافت، جز نهضتى كه ريشه اى در عمق نظام اقتصادى نداشته و منبع ماوراى اقتصادى و اجتماعى و تاريخى دارد كه آن ديگر بحثش در جامعه شناسى نمى گنجد.[15]

زرتشت در سال 660 ناگهان قيام مى كند، و به دلايلى قيامش انتظار مى رود. يكى به اين دليل كه نظام تمدن و مالكيت، دردها و نيازهاى تازه اى به جان بشريت مى ريزد و بعد مصلحانى را به درمان كردن مى انگيزد. اينكه، كنفوسيوس، لائوتسو، بودا، زرتشت، حكماى سبعه و فلاسفه يونان همه در يك عصرند، به همين دليل است، و زرتشت در آن دوره، پاسخى بود به دردها و نيازهاى تازه ايرانى.[16]

از سوى ديگر «كارل ياسپرس» نيز ديدگاهى كمابيش نزديك به شريعتى دارد; به اين معنا كه او همزمانى زرتشت را با ساير پيامبران و مصلحان و دانشمندان به فال نيك مى گيرد:

چنين مى نمايد كه اين محور تاريخ جهان، در حدود 500 پيش از ميلاد مسيح قرار دارد; يعنى در جنبش و جريان روحى و معنوى اى كه ميان سالهاى 800 و 200 پيش از ميلاد روى نموده است. در اين دوره، بزرگترين و ژرفترين دگرگونى در مسير تاريخ روى داد، و انسانى پديدار شد كه ما تا امروز با او زندگى مى كنيم. اين دوره را به نحو اجمال «دوره محورى» مى ناميم. اين دوره آكنده از رويدادهاى خارق العاده است. در چين كنفوسيوس و لائوتسه به دنيا آمدند و همه شعبه هاى فلسفه چين پديدار شد، و مو ـ تى، چوانگ ـ تسه، لى ـ تسه، و متفكران بى شمار ديگر، انديشه هاى خود را بيان كردند; در هندوستان اوپانيشادها به وجود آمد و بودا پيدا شد و در آنجا نيز مانند چين، همه امكانهاى تفكر فلسفى تا شكاكيت و مادى گرى و سوفسطايى گرى و «نيست انگارى» شكفته گرديد; در ايران، زرتشت نظريه تكليف آور خود را درباره نبرد خوب و بد به ميان آورد; در فلسطين پيامبرانى مانند الياس، اشعيا، ارميا و يشوعا برخاستند و يونان هومر را پرورد و فيلسوفانى چون پارمنيدس و هراكليت و افلاطون را به بار آورد و همچنين تراژدى پردازان بزرگ و توسيديد و ارشميدس را. همه آن جنبشهاى معنوى كه اين نامها به منظور اشاره اى بر عظمتشان به ميان آورده شد، در طى اين چند قرن، در چين و هند و باختر زمين تقريباً همزمان روى دادند، بى آنكه ارتباطى با يكديگر داشته باشند.[17]

به اين ترتيب، در شيوه برخورد شريعتى و ياسپرس با مسأله زمان ظهور زرتشت، ما به نوعى ديگر، با تقدّم پيش فرضها بر نگرش تاريخى مواجهيم; به طورى كه مى توان گفت در نگاه اينان، حقايق (آنچه بايستى روى دهد)، مهمتر از وقايع (آنچه به راستى رخ داده است) مى نمايد.

البته بايد گفت اگر در ظهور زرتشت در قرن هفتم پيش از ميلاد، ترديدى نبود، چنان اظهار نظرهايى هرگز مطرح نمى شد و مورد بحث قرار نمى گرفت. ليكن در جايى كه زمانه زرتشت، آن همه بحث و جدل بر انگيخته ـ آن چنان كه بين دو نظريه متفاوت هزاران سال فاصله زمانى وجود دارد ـ بديهى است كه گزينش يك نظريه يا روايت، آن هم براى نشان دادن شمولِ «تقارن تاريخى» يا «دوره محورى» در ايران زمين، چندان علمى نيست.

 

2 ـ 2) علاوه بر آنچه كه گذشت، شريعتى در مواجهه با مسأله زمان ظهور زرتشت، ديدگاه منحصر به فرد ديگر نيز دارد. وى مى نويسد:

... اعتقاد به قيامت در اسناد اوّليه اى كه از مذهب زرتشت داريم، وجود ندارد، امّا در اسنادِ دوره ساسانى... پيدا مى شود و من فكر مى كنم كه مسأله قيامت، و تقسيم دنيا به گيتى و مينو... و بعد مسأله ترازو و دوزخ و بهشت... مسائلى باشند كه در مذهب زرتشت قديم وجود داشته است، گرچه ممكن است در مذهب زرتشت وجود نداشته باشد، ولى بعدها در تماس با فرهنگ اسرائيلى و فرهنگ آريايى، در بين النهرين، و فرهنگ اسلام، به تدريج پيدا شده است، و اين درست بر خلاف گفته مستشرقانى است كه با حقّه بازى عجيبى، تاريخ تولّد زرتشت را از 329 تا 600 پيش از ميلاد به 6 هزار سال پيش از ميلاد ـ و حتى 6 هزار سال پيش از حمله اسكندر ـ عقب مى برند، تا به يك نتيجه گيرى نژادى دست بزنند! چرا كه اروپايى ـ هر دين و مذهب و مكتبى داشته باشد ـ با نوعى «اگوسانتريسم» (خود پرستى) خود را منشأ و دليل وجودى هر مذهب و مكتب و فلسفه اى مى داند...[18]

سپس در ادامه مى نويسد:

تاريخ نژادها را كه نگاه كنيد، مى بينيد كه آرياييها... بعد از سامى ها و آرامى هاى بين النهرين... به توحيد رسيده اند; چرا كه بزرگترين پيامبرى كه در ميان آرياييها مى توان موحّدش خواند، زرتشت است; اما بنيانگذار مكتب صريح توحيد كه تبر را برداشته و در معبد، بتها را يك به يك شكسته است، ابراهيم است، كه متعلق به بيش از 1800 سال قبل از ميلاد است، يعنى 1200 سال پيش از تولد زرتشت... پس چه بايد كرد؟ بايد براى زرتشت، كِبَرِسِنّ گرفت! بنابراين او را 8 هزار و 200 سال به عقب برده اند تا افتخار توحيد را از نژاد سامى بگيرند و به نژاد آريا ببخشند!.[19]

اين رويكرد حادّ و شديد شريعتى، و مبدّل كردن يك مبحثِ به كلّى تاريخى، به موضوعى با جنبه هاى استعمار ستيزانه، قطعاً حاكى از «شرايط زمانى و مكانى» است. كافى است دوران بيان اين مطالب (سال 1350) را به ياد آوريم: دوران رژيم پهلوى كه آكنده بود از تبليغات باستان گرايى و جنجال ناسيوناليست هاى افراطى; اينكه پيوسته از ستم اعراب مسلمان در حمله به ايران، داد سخن مى دادند و قصد كم ارج نهادن به اسلام، زرتشتى گرى را مورد توجه روزافزون قرار مى دادند. اين مسأله به خوبى در گفتار شريعتى هويدا است:

من خواهم گفت كه ايران دوستانى كه فرياد بر آورده اند كه بايد ايران به دوران طلايى پيش از اسلامش باز گردد و شكوه و قدرت باستانى اش را احيا كند و اين ايمان بيگانه اى را كه دوازده قرن پيش، پس از شكست مقاومتهاى پيگيرش پذيرفته است، از خود دور سازد، چه كسانى اند و اين نداها از حلقوم چه عناصرى بر مى آيد و غرض اصلى از اين هياهوهايى كه به ظاهر رنگ دوستى ايران و تعصب ملى و قومى دارد و دفاع از استقلال و آزادى ايران تلقى مى شود، چيست؟

و نيز خواهم گفت كه آن استقلال و شكوه و جلال دوره باستان و آن عدل انوشيروان و اقتدار كورش و انديشه بزرگمهر حكيم چه بود و اين تمدن شگفت و ظريف و عميق و فرهنگ پخته و زيبا و روح پُر از لطافت، و انديشه سرشار از حكمت، و دل مملو از عرفان، و هنر و ادب غنى و دقيق و پر از رقّتى كه ايران قبل از اسلام دارا شد، چه هست، تا معلوم گردد آنان كه مى گويند: اسلام، تمدن و استقلال و اقتدار ايران را به زوال كشاند و انديشه اش را پريشان كرد و از آن پس به انحراف و انحطاط دچار شد، تا چه اندازه... نادانند.[20]

مطمئناً شريعتى نمى توانست با جريانهاى باستان گرايى افراطى ـ كه در عهد پهلوى رواج زيادى يافته بود[22]

 

2 ـ 3) يكى از جالب توجّه ترين صورتهاى پافشارى بر روايت سنّتى را مى توان در آثار برخى زرتشت شناسانى يافت كه نه تنها درباره صحّت و سُقم روايت مذكور بحث چندانى ندارند، بلكه سعى كرده اند به مدد خيالبافى، كاستيهاى تاريخى آن را جبران كنند و بر شاخ و برگ آن بيفزايند. به عنوان مثال مى توان از «اومستد»نام برد كه در كتاب خود، از گفتوگوى داريوش جوان با زرتشت در بارگاه گشتاسب و از همراهى اين دو، سخنها گفته است.[23]

اما مورد جالب تر، كتاب زرتشت و جهان او اثر «هرتسفلد» است كه به راستى حيرت آور است. او در قالب روايت سنّتى چنان پيش مى رود كه زرتشت را پسر اژى دهاگه (ضحاك، آستياگ مادى) مى شمرد و گمان مى برد كه او به دليل مبارزات سياسى اش توسط «گئومات مغ» (بردياى دروغين) محاكمه و به طوس، محل حكفرمايى گشتاسب، تبعيد مى شود، كه در آنجا مورد استقبال گشتاسب و پسرش داريوش قرار مى گيرد! به اين ترتيب، داريوش اول و پدرش منجى بزرگ زرتشتى گرى مى شوند.[24]

به اين ترتيب، فرضِ همزمانى زرتشت با نخستين شاهان هخامنشى، براى برخى نويسندگان، آن چنان پُر شكوه و جذّاب مى نموده است، كه به جاى هر گونه بحث و نقّادى علمى، به انواع خيال پردازى ها متوسل شده اند، و به واقع، بر دشوارى درك قضيه زمانه زرتشت افزوده اند.

بنابر آنچه گذشت،بابرخى ازانواع رويكردهاى غيرتاريخى به مسأله زمان ظهورزرتشت آشنا شديم و ديديم كه در اين رويكردها، بيش از آنكه دغدغه اى براى «واقعيتهاى تاريخى» وجود داشته باشد، سَرِ آن بوده تا از اين مسأله براى اهداف خاصّ و معينى بهره برده شود يا زمانه خاصى به دليل «مطلوب و مناسب» بودن، پذيرفته شده است و متأسفانه بايد گفت در بسيارى از مباحث تاريخى مورد منازعه چنين دشوارى اى وجود دارد.


 

پانوشتها

[1]. از معناى عبارت «زمان ظهور زرتشت» به درستى معلوم نيست كه زمان تولّد او ملاك بوده يا هنگام رسالتش و يا حتّى وقتى كه گشتاسب به او گرويد. نيز، «پيش از اسكندر» ممكن است به پيش از تولد اسكندر، پيش از حمله او به ايران يا پيش از مرگ داريوش سوّم هخامنشى معنا دهد. به هر حال، چون در سنّت زرتشتى آمده است كه زرتشت در 30 سالگى به پيامبرى رسيد و در 42 سالگى گشتاسب را مريد خود ساخت، و اگر سال مرگ داريوش سوّم (330 ق. م.) را ملاك «پيش از اسكندر» قرار دهيم، زمان تولّد او مى تواند 588، 618 يا 630 ق.م. باشد.

[2]. اين ابهامها از مسايلى چون: تفاوت زبان گاثاها (سروده هاى زرتشت) با زبان هخامنشيان، ياد نشدن از زرتشت در كتيبه هاى داريوش كبير، نبودِ آثارى از تمدن غنى بين النهرين در گاثاها و مرتبط بودن فضاى آن با عصر برنج و... نشأت مى گيرند. براى آگاهى بيشتر ر.ك: آشتيانى، جلال الدين، زرتشت مزديسنا و حكومت، ص 97 ـ 106.

[3]. ر.ك: همان منبع; نيز: كريستن سن، آرتور، مزدا پرستى در ايران قديم، ص 24 ـ 31، كه در بيشتر موارد، محدوده سالهاى 1000 ـ 1400 (و گاه سالهاى 900 يا 1700) توسط اين دسته از پژوهشگران به عنوان زمانه زرتشت مطرح شده است.

[4]. ر.ك: كاوس جى كاتراك، جمشيد، زمان زرتشت، ص 19 ـ 23; نيز: فرهنگ مهر، فلسفه زرتشت، ص 116 ـ 121; كه هر دو براى روايتهاى يونانى ارزش زيادى قايل شده اند.

[5]. براى آگاهى از تنوع حيرت آورِ تاريخهاى پيشنهادى، كه گاه به تعيين روز و ماه تولد زرتشت هم كشيده شده است، ر.ك: زرتشت مزديسنا و حكومت، ص 80 ـ 110.

[6]. اودوكسوس (Eudoxus) كه از دوستان افلاطون و كلدانى الاصل بوده، و نيز پلينوس (Pelinus) از قول ارسطو اين تاريخ را نقل كرده اند.

[7]. 6 هزار سال پيش از افلاطون كه تقريباً 8400 پيش مى شود، به دوران «نو سنگى» باز مى گردد; در حالى كه به گمان دانشمندان، عصر برنج حدود 4 هزار سال پيش آغاز شده بود.

[8]. درباره چند و چون تأثيرات جهان بينى ايرانى بر فلسفه يونان و نيز كرانه باخترى آسياى صغير، ر.ك: بويس، مرى، تاريخ كيش زرتشت، ج2، ص 223 ـ 226; كه در آن، ايشان تلاش كرده اند نشانه هاى اين تأثير گذارى را در اشخاصى چون تالس ملطى، انكسيمندروس ملطى، هراكتيوس افسيسوسى، به عنوان پيشاهنگان فلسفه يونان، نشان دهند. نيز براى آگاهى از تأثير پذيرى افلاطون و ارسطو از زرتشتى گرى، ر.ك: همان منبع، ص 368 ـ 371 و ص 401 ـ 402.

[9]. ر.ك: اميل بن ونيست، دين ايرانى بر پايه متنهاى معتبر يونانى، ص 7 ـ 12.

[10]. سؤال به جا مانده اين است كه اگر زرتشت در چنان زمان دورى و قبل از مهاجرت بزرگ آرياييان مى زيسته، چرا ظهور كيش او در ميان ايرانيان مهاجر به غرب فلات ايران، مدتها پس از عموزادگان شرقى خود بود؟

[11]. كاتراك در صفحه 18 ـ 19 كتاب زمان زرتشت مى نويسد: «برخى از پژوهندگان درباره زمان زرتشت دچار سرگردانى شده اند و چون دستشان به جايى بند نشده، به ناچار دنبال پندار و خيال رفته اند... راه درست رفتن و به نتيجه رسيدن اين است كه گفته ها و نوشته هاى دانشمندان پيش از ]ميلاد[ مسيح يونان را كه حدود 2500 سال از ما جلوتر بوده اند و از زرتشت و زمان او بهتر آگاهى داشته اند، بررسى كنيم».

[12]. ر.ك: كريستن سن، آرتور، مزداپرستى در ايران قديم، ص 25; براى آشنايى بيشتر با تاريخ سنّتى خلاصه اى از گفتار ايشان را نقل مى كنيم:

                   عمرِ جهان 12 هزار سال است، كه خود به چهار دوره 3 هزار ساله بخش مى شود. در 3 هزاره اوّل، گيتى روحانى يا مينوى بود. در 3 هزاره دوّم اهريمن بر جهان سلطه يافت. آنگاه در سر آغازِ 3 هزاره سوم «كيومرث» آفريده شد كه 30 سال عمر كرد. تخمه او 40 سال در خاك پنهان بود، تا آن كه نخستين جفتِ آدمى به نام «مشى» و «مشيانه» در هيأت دو گياه از آن بر آمدند و 5/143 سال زيستند. پس به نوبت، فرزندشان «هوشنگ» 40 سال، «تهمورث» 30 سال و «جم» 5/616 سال بر زمين پادشاهى كردند. در اين موقع، جم «فِرَه ايزدى» را به سبب بزه كارى از كف داد و 100 سال ديگر پنهانى زندگى كرد تا عاقبت به دست «اژى دهاگه» (ضحّاك) كشته شد. (مجموع اين سالها كه بر شمرده شد، درست هزار سال است، كه در سنّت زرتشتى اوّلين هزاره بشر نام دارد.) هزاره دوّمِ از 3 هزاره سوّم خلقت، با حكمفرمايىِ «اژى دهاگه» سپرى شد كه خود جادوگر و عامل اهريمن بود. در ابتداى هزاره سوم، از سه هزاره سوّم خلقت، «فريدون» بر «اژى دهاگه» چيره شد و او را در البرز كوه به بند كشيد. در اين هزاره به ترتيب «فريدون» 500 سال، «منوچهر» 120 سال، «زاب» 5 سال، «كِىْ قباد» 15 سال، «كِىْ كاووس» 150 سال، «كِىْ خسرو» 60 سال، «كِىْ لُهراسپ» 120 سال پادشاهى كردند، تا نوبت به «كِىْ ويشتاسپه» (كِىْ گشتاسب) رسيد، كه وقتى 30 سال از سلطنت او گذشت، 3 هزاره سوّم خلقت به پايان رسيد; و درست مقارن آغاز 3 هزاره چهارم خلقت، «زرتشت» به دنيا آمد. در هزاره نخست از 3 هزاره آخر (چهارم) «كى ويشتاسپه» 90 سال ديگر زندگى كرد و بعد از او، «بهمن» 112 سال شاه بود و پس «هماى»، «داراى يكم» و «داراى دوّم» جمعاً 98 سال فرمانروايى كردند، تا آنگاه «اسكندر گجسته» (ملعون)، بر ايران زمين يورش آورد. به اين ترتيب، زمان به دنيا آمدنِ زرتشت درست 300 سال (= 90 + 112 + 98) پيش از يورش اسكندر مقدونى به دست مى آيد.

[13]. ر.ك: و. ب. هنينگ، زرتشتْ سياستمدار يا جادوگر، به ويژه ص 68 ـ 79 .

[14]. شريعتى، على، تاريخ و شناخت اديان، ج 2، ص 93 ـ 95.

[15]. همان، ص 96 .

[16]. همان، ص 202 .

[17]. ياسپرس، كارل، از آغاز تا انجام تاريخ، ص 16 .

[18]. تاريخ و شناخت اديان، ج 2، ص 249.

[19]. همان، ص 251 .

[20]. شريعتى، على، بازشناسى هويت ايرانى ـ اسلامى، ص 282.

[21]. به نظر من به راستى نمى توانيم جريان باستان گرايى در ايران را يكسره و فقط حاصل توطئه حساب شده استعمارگران بدانيم، به ويژه كه دوران اوج اين گرايش در كشور ما، با روى آوردن اروپاييان به بحث زرتشت شناسى، همزمان بود. به هر حال يكى از كسانى كه مصرّاً از توطئه آميز بودنِ باستان گرايى نكته ها گفته استاد عبدالله شهبازى است. ر.ك: ظهور و سقوط سلطنت پهلوى، ج 2 (جستارهايى از تاريخ معاصر ايران)، ص 41 ـ 45، و ص 173 ـ 180.

[22]. ر.ك: مزداپرستى در ايران قديم، ص 24 ـ 31; زمان زرتشت، ص 19 ـ 23; فلسفه زرتشت، ص 116 ـ 121.

[23]. ر.ك: ا. ت. اومستد، تاريخ شاهنشاهى هخامنشى، ص 146.

[24]. براى آگاهى از نظريات هرتسفلد و نقّادى عالمانه هنينگ، ر.ك: و. ب. هنينگ، زرتشت، سياستمدار يا جادوگر، ص 27 ـ 32 و ص 52 ـ 58.(برداشتی از مقاله جناب آقای مجتبی آقایی)

آیینهای بـــــــــــــــــــــودایی

بودا

بودا کیست ؟

  بودا یکی از پر نفوذ ترین متفکران تاریخ بشری است . آموزه های او متجاوز از هزار و پانصد سال است که ، سراسر شبه قاره هند را فرا گرفته است . تعالیم او در طول این همه سال دستخوش تغییرات فراوانی شده و مانند مسیحیت در اروپا به فرقه های مختلفی تقسیم شده است .
آیین بودا در نواحی تبت و آسیای مرکزی و چین و کره و ژاپن و سری لانکا ، اگر چه با پاره ای تفاوت ها ، نفوذ فراوانی دارد و هم اکنون دامنه تاثیرش را به سوی آسیای جنوب شرقی گسترش می دهد . در سرزمین پهناور و رنگین هند آیین بودایی کیفیت پیچیده ای دارد ، اگر چه هند را زادگاه پیدایش و تحول این آیین می دانند .
در میان ویرانه های آنورادهاپورا ، پایتخت باستانی سری لانکا ، پیکره سنگی نشسته ای از بودا هست که بر بالای ستونی در میان علفها آرمیده است . پیکره اندکی بزرگ تر از اندازه طبیعی آدمیزاد است و این پیکره هزار سال عمر دارد و نظیر آن در سراسر بخش بودایی نشین آسیا فراوان دیده می شود . پاها به صورت چهار زانو و دست ها یکی روی دیگری در دامن قرار دارند .
بودائیان بر این عقیده اند که درست در همین وضع و حالت بود که بودا بیش از 2500 سال پیش در حالی که زیر درختی نشسته بود با اشراقی عظیم به بیداری رسید و معرفت درباره سرنوشت آدمی دست یافت .
بودا پسر رئیس یا رهبر قوم شاکیا در هند شمالی بود و در ثروت و مکنت غوطه ور بود و ملک و قدرت در انتظارش بود . وقتی به بلوغ رسید روزی به سه تن ، یکی بیمار و دیگری پیر و فرتوت و سومی مرده ، برمی خورد . بئدا که عمری را مصون از مصائب گذارنده بود از آن چه دید بسیار متاثر شد و دریافت که قدرت و ثروت هیچ گاه نمی تواند از بیماری و پیری و مرگ مانع شود . بودا آن گاه با مرتاضی رو برو می شود که خود را از مصائب زندگی آزاد می داند ، او درباره آن چه آن روز می بیند به تامل می پردازد و نخستین نقطه عطف زندگیش می رسد . بر خلاف خواست و تمنای خانواده اش دست از خانه و همسر و فرزند و مقام و مکنت می شوید تا به هیات رهروی بی خانمان در آید .
بودا چند سالی به مراقبت و ریاضت و نفس کشی رو می آورد که در آن دوران در میان رهروان آواره رایج بود . سپس به کنجی می رود تا آرام و بی هیچ گونه خشکی و خشونت جسمانی یا روحانی به تفکر درباره وضع اسفبار آدمی بپردازد و چندی بعد او به پی ریزی فرقه ای متشکل از راهبان تارک دنیا همت گماشت و اینان موظف بودند شخصیت بودا را سرمشق خود سازند تا از قید و بند حیات دنیوی رها شوند . این دوره چهل و پنج سال از زندگی او را در بر می گیرد .
بودا و رهبانش قسمت عمده ای از هر سال را به دوره گردی می گذرانند و گاه در صومعه ها گرد می آمدند . هنگامی که او به دوره گردی سرگرم بود به اشاعه پیام خود می پرداخت و هنگامی که در گوشه خلوت می نشست بحث درباره آیین خود را پیش می کشید . بسیاری از گفتارهای متون مقدس بودایی متشکل از مباحثی است که میان خود راهبان در می گرفت . بودا براین عقیده بود که زندگی در خانواده تنگ است ، حال آن که زندگی در بی خانمانی باز و فراخ است ، دشوار است که آدمی بتواند در حالی که در کنج خانه تپیده است زندگی معنوی تمام و کمالی را که از هر جهت پاک و پاکیزه باشد بگذراند .
بودا چون خانه و زندگی را ترک کرد پیاده به سوی جنوب و مراکز حوزه رود گنگ رفت و تا دم مرگ به سیر و سفر در مسیری به طول 250 و عرض 150 مایل که از کوکوسامبی در غرب تا کامپا در شرق امتداد دارد ، ادامه داد .
درویشی و تن سپردن به سیر و سلوک به او مجال می داد تا هر شیوه از زندگی و هر گوشه از تمدن سرزمینش را ببیند و بیازماید . برگ عبورش کسوت درویشان و طریقت سائلان مذهبی بود و چنان که گفته است : نیلوفر آبی را دیده ای که چگونه در آب می روید و در آب می بالد و از آب بیرون می آید و بالای آن می ایستد تا به آب آلوده نشود ؟
من نیز که در جهان زاده شدم و در جهان پرورده شدم ، چون بر جهان چیره شدم ، نا آلوده به جهان در آن زندگی می کنم .
اما بودا فقط در سیر آفاق نبود . او به مراقبه نیز می پرداخت . در مراقبه بودایی شخص ممکن است فکر و حواس خود را روی یک رنگ ، مثلا آبی ، متمرکز کند و یا در نوعی دیگر ، روی تنفس خودش . در این مراقبه شخص هر احساس دیگری را از حوزه توجه خود دور می سازد و کاملا جذب شیء مورد مراقبه می شود ، و این در واقع حالتی از جذبه است که از تمرکز پدید می آید . اما از آن جا شی ء مورد مراقبه مدتی طولانی در برابر چشم قرار می گیرد اثراتی غیر عادی در شخص می گذراند .
روان شناسان این وضع را که با تغییراتی روانی شخص همراه است این طور تعبیر می کنند که شخص آگاهی تشدید شده ای درباره شی ء مورد مراقبه پیدا می کند که با احساس راحتی و لذت ، وارستگی از محیط پیرامون ، و از دل مشغولی های خود آدمی و مانند این ها همراه است .
همچنین ممکن است بر شخص بر اثر مراقبه ظهور و احساس های عجیب و غریب ، یا ظهور نور و حتی شهودهای کاملا پیچیده نیز دست دهد . در اواقع این وجه اخیر از مراقبه است که به هدف اصلی این ریاضت بدل شده است .از آن جا که همه تجربه ها در زمینه مراقبه اصولا جنبه درونی و روانی و بسیار فردی دارد مشکل است بتوان زبانی را پیدا کرد که با آن بتوان شرحی بیرونی و دقیق از آن به دست آورد .
در فلسفه بودایی ، چنان که اشاره شد ، دست کشیدن از نفس نیز اهمیت فوق العاده دارد . یک بودایی با قبول نفس کشی و مکافات دوطلبانه اثرات گناهان را از دامن روحش می شوید ، به طوری که روح او به وجد و بهجت ورهایی از درد و رنج می رسد و در حقیقت هر مرحله از سیر و سلوک آیین بودایی بسیار پیچیده و طولانی است ، و چنان که خود او می گوید : همان طور که اقیانوس کم کم گود می شود ، کم کم پس می رود ، کم کم شیب می گیرد ، بی هیچ افتی ناگهان ، در این امور نیز طریق و تمرین و تعلیم همگی تدریجی اند ، بی هیچ حلول ناگهانی معرفت .
خصوصیات ایین بودایی موجب شد که این آیین به مذهبی کم بیش جهانی بدل شود . تعلیمات بودا در هند در زمان خود او و طی قرن های متوالی فراخواهان و مریدان بسیاری داشته باشد . این تعلیمات از مرز هند فراتر رفت و سرزمین های خاور دور و آسیای جنوب شرقی ، یعنی پرجمعیت ترین نواحی کره زمین را در نوردید .
تاریخ آیین بودا تاریخی است با ادوار گوناگون فراوان ، و در هر دوره ای عواملی اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی در آن تاثیر کرده است .
آیین بودا در هند و سری لانکا با آیین هندوی و کهن در آمیخت و در چین با آیین تائو و کنفوسیوس و در تبت با کیش بن و در ژاپن با آیین شینتو دمساز شد .
آیین بودا بیشتر در کشور های آسیای شرقی که از نوعی خلع مذهبی رنج می بردن رخنه کرد اما به علت وجود آدیان آسمانی قوی هیچ گاه نتوانست در کشورهای آسیای غربی نفوذ کند(نويسنده:مایکل کریدرز)

جمعه مقدس و وفات حضرت عیسی (ع)

جمعه الصلیب روز جمعه پیش از عید پاک یا عید پنجاهه است، این روز در دیدگاه مسیحیت یادآور مرگ حضرت مسیح(ع) در تپه جلجتا است که امسال با جمعه 10 آوریل (21 فروردین1388) مصادف شده است.

به گزارش منابع اینترنتی، جمعه الصلیب روز مقدسی در تقویم مسیحیت است و اغلب مراسم نیایش ویژه ای با قرائت انجیل درباره شرح رویدادهای منتهی به تصلیب، در این روز برگزار می‏شود. کلیساهای مسیحی تصلیب مسیح(ع) را به عنوان اقدامی پیروزمندانه و داوطلبانه می دانند که در روز سوم به رستاخیز منتهی شده است.

● تاریخ احتمالی مرگ مسیح(ع)
تاریخ مرگ مسیح، به عنوان یک حقیقت تاریخی ناشناخته است و نمی توان آن را بر اساس اطلاعات ذکر شده در اناجیل حساب کرد. انجیلها اشاره می کنند که مسیح در بعد از ظهر پانزدهمین روز از ماه نیسان (روز عید پسح) یا یک روز پیش از آن درگذشته است، اما تاریخ سال آن مشخص نشده است . بر اساس اطلاعات چهار انجیل متی، لوقا، یوحنا و مرقس مسیح یک روز پیش از شنبه در گذشته است.

از این رو، چنین پرسشی کاملا به عرصه الهیاتی واگذار شده و تاریخ تصلیب مسیح یک روز جمعه در آوریل یا مارس اعلام شده است که تاریخ احتمالی آن را می توان سوم آوریل ۳۳ بعد از میلاد دانست. یک ماه گرفتگی جزئی نیز در این روز صورت گرفته است و علت آن به تعبیر انجیل متی از تاریکی آن لحظه نسبت داده می شود. ژان پی میر در یکی از آثار خود تاریخهای ۷ و ۳ آوریل و همچنین ۳۰ مارس را به عنوان جمعه الصلیب اعلام کرده است.

وفات حضرت مسیح

در مسیحیت غربی نزدیکترین احتمال به این تاریخ از ۲۰ مارس تا ۲۳ آوریل است، درحالی که مسیحیت شرقی روز ۷ می را به عنوان جمعه الصلیب در نظر می گیرد.

● کلیساهای ارتدکس شرقی و کاتولیک ـ یونانی‏ها
ارتدکسهای شرقی هرگز در روز جمعه الصلیب مراسم نیایش نماز برگزار نمی کنند، مگر آنکه این روز با عید تبشیر( بشارت جبرئیل به مریم) همزمان شود. در عوض برگزاری آداب نیایش نماز، مؤمنان سه بار در کلیسا برای نیایش حاضر می شود. نیایش پیش از ظهر، نیایش بعد از ظهر و نیایش شامگاه.

شرکت کنندگان در کلیسا رویدادهای روز جمعه الصلیب را به واسطه قرائت عمومی اناجیل و سردادن سرودهایی درباره مرگ مسیح مرور می کنند. تصاویر مسیح و صلیب و همچنین نمادگرایی نیز بخشی ازسنن مؤمنان مسیحی ارتدکس در چنین روزی را تشکیل می دهد.

● کلیسای کاتولیک روم
مسیحیان کاتولیک روم روز جمعه الصلیب را روزه دار هستند ، بدین معنا که تنها یک وعده غذایی کامل یا دو وعده غذای جزئی تناول می کنند. در ایالات متحده این روز تعطیل رسمی نیست و مؤمنان کاتولیک اندکی پیش از آغاز مراسم نیایش بعد ازظهر در محل کار خود به سر می برند، اما این روز به علاوه روز پنجشنبه پیش از آن و روز شام آخر به عنوان تعطیلی رسمی در نظر گرفته می شود.

مراسم کاتولیکها در روز جمعه الصلیب به شیوه رومی در ساعت ۳ بعد ازظهر زمانی که در انجیل به عنوان ساعت مرگ مسیح(ع) اعلام شده آغاز می شود، در کشورهایی که این روز تعطیل رسمی است قرائتها و مراقبه های متعدد و همچنین قرائت مصائب مسیح براساس انجیل یوحنا صورت می گیرد که توسط کشیش به صورت دراماتیک خوانده می شود و جماعت حاضر در کلیسا وی را همراهی می کنند.

در آئین عبادی لاتین و سنتی کاتولیکها مصائب مسیح توسط کشیش رو به محراب خوانده می شود و سه نفر از دیکون ها رو به جماعت کلیسا کشیش را همراهی می کنند. برخلاف سایر مراسم کاتولیک ها، مراسم عشای ربانی در روز جمعه الصلیب برگزار نمی شود در حقیقیت برگزاری مراسم عشای ربانی در این روز ممنوع است.

مراسم کاتولیکها همچنین دربرگیرنده مجموعه کامل و طولانی دعای خیر است. تشریفات این مراسم به پدیده ای در طول تاریخ تبدیل شده است، به طوری که نویسندگان نیایشهای عبادی این مراسم هیچ تمایلی نسبت به تعدیل تشریفات آن حتی طی قرون متمادی نداشته است. در فرهنگ لهستانی پرده نقاشی در اندازه واقعی از مقبره مسیح در اطراف محراب گذاشته می شود و بسیاری از مؤمنان ساعات طولانی را در شب به مقبره نگاه کرده و بر زخمهای مسیح بوسه می زنند.

● انگلیکن
کتاب نیایشهای عمومی سال ۱۶۶۲ به آداب و رسوم خاص انگلیکنها در روز جمعه الصلیب اشاره ای نکرده است، اما رسوم محلی چون هفت واژه گم شده صلیب و مراسم نیایش سه ساعته صبح، عصر و شامگاه بخشی از مراسم انگلیکنها محسوب می شود. اخیرا نسخه های ویرایش شده کتاب نیایش و کتابهای مراسم نیایش اشکال برگزاری این مراسم را در جامعه انگلیکن تغییر داده و آن را بیش از گذشته به مراسم کلیسای کاتولیک نزدیک کرده است، اما کلیسای انگلیکن هنوز هم به سنتهای کلیسای انگلیکن انگلستان پیش از اصلاحات هنریکی، ادواردی و الیزابتی وفادار است.

● فرقه‏های پروتستان
بسیاری از جوامع پروتستان مراسم ویژه ای در این روز برگزار می کنند. مسیحیان لوتری آلمان طی قرون ۱۶ تا ۲۰ این روز را مهمترین روز تعطیل تلقی کرده و از تمام کارهای دنیوی خود دست می کشیدند. لوتری ها همچنین هیچ ممنوعیتی در رابطه با برگزاری مراسم عشای ربانی در این روز نداشتند و برعکس این روز را برای برگزاری چنین مراسمی بسیار حائز اهمیت در نظر گرفته و مراسم خود را با شکوه بیشتری برگزار می کردند. اما در نیمه قرن بیستم مراسم عبادی لوتری ها کاملاً تغییر کرد و مراسم عشای ربانی از آن حذف شد. در حال حاضر پروتستانهای لوتری مراسم عشای ربانی را یک روز پیش از جمعه الصلیب برگزار می کنند.

نمادشناسی استیگماتا (Stigmata)

استيگماتا چیست؟؟؟

استيگماتا پديده ايه كه تو تعدادي از از قديسين مسيحي مشاهده شده و هيچ توجيه علمي قانع كننده اي براش وجود نداره. تو اين حالت آثار زخمهايي، مشابه زخمهايي كه موقع به صليب كشيدن مسيح بوجود اومده بود، روي بدن شخص ظاهر ميشه. اولين مورد ثبت شده در اين مورد مربوط به سنت فرانسيس آسيزيه (St. Francis of Assisi).

تصوير

تو اولين قرن پس از مرگ عيسي (ع) يكي از حواريون به نام سنت پائول (St. Paul)، ساعت 6:17، تو دفتر خاطراتش مينويسه:

« ... احساس ميكنم تو بدنم علائم حضرت مسيح بوجود اومده.»

متن اصلي كه به زبون يوناني هست، علائم رو استيگماتا نوشته. Stigmata از كلمه رومي يوناني Stizw گرفته شده كه به داغ و علامتي ميگفتن كه به برده ها ميزدن تا صاحباشون مشخص باشه.
البته كلمه استيگماتا رو به خالكوبي هاي مذهبي هم ميگفتن. مثلا به خال كوبي صليب روي دست يا بازوي بعضي از مسيحي ها.


در مورد زخماي سنت پائول، خيلي ها عقيده دارند كه اون خودش اونا رو تو بدنش بوجود اورده بود كه مثلا ارادت و بندگيشو به مسيح نشون بده. گذشته از اين موضوع، تا قرن 13 هيچ گزارش ديگه اي از اين موضوع ثبت نشده.

تصوير

تاريخچه مختصر استيگماتا

سنت فرانسيس آسيزي (St. Francis of Assisi 1182-1226) يكي از بزرگترين قديسهاي كليساي كاتالويك هست كه اغلب به عنوان اولين كسيكه استيگماتا رو در سال 1224 تجربه كرده در نظر گرفته ميشه.

البته يك راهبه فنلاندي هم بوده (Blessed Mary of Oignies 1177-1213) كه ميگن 12 سال قبل از اون تجربه مشابهي رو داشته. زخمهاي اون موقع شستنش بعد از مرگ كشف ميشه. البته اين خانم به بريدن قسمتهايي از گوشت بدن خودش شناخته شده بود و به همين علت گفته ميشه كه احتمالا اون زخمها رو هم خودش بوجود اورده!

سال 1222 اين علائم روي بدن مرد جوني هم ديده شد كه احتمالا توسط خودش ايجادشده بوده. اين مرد رو با دوتا زن ديگه گرفته بودن تا به صليب بكشن!

سال 1231 وقتي جسد يه راهب هلندي (von Haske) رو كه زير ديوار سلولش له شده بود رو دراوردن، اين علائم مشابه زخمهاي مسيح رو، روي بدن اونم ديدن.

خب با توجه به اين موضوعات شايد سنت فرانسيس اولين كسي نباشه كه دچار استيگماتا شده، اما اين مورد بدون شك اولين مورديه كه بدون شك استيگماتا بوده و به خوبي مستند شده.

بعد از مرگ سنت فرانسيس تا سال 1894 حدود 321 مورد استيگماتا ثبت شد كه از اين تعداد 229 تاش فقط تو ايتاليا بوده، 70 تا فرانسه، 47 تا اسپانيا، 33 تا آلمان، بقيه هم تو بلژيك، پرتقال، سوئيس و هلند و پرو. جالبه كه 90 درصد افراد اين ليست زن بودن و اكثرشونم كاتوليك بودن.

اين آمار و ارقام تو كتاب اسيگماتاييها ( La Stigmatisation, Dr. Antoine Imbert-Gourbeyre 1818-1912 ) ثبت شده، كه گفته ميشه موارد زيادي توش از قلم افتاده، با اين حال تا حالا كسي اين كتاب رو به روز نكرده.

توي قرن بيستم تعداد موارد گزارش شده از استيگماتا بسيار زياد بوده، به طوريكه ميشه اين قرن رو قرن استيگماتا نامگذاري كرد!
تو اين قرن سهم ايتالياييها كمتر شده و آمار افراد تو انگلستان، استراليا و آمريكا بالا رفته همچنين آمار افراد عادي و غير كاتوليك هم بالا رفته، اما همچنان تعداد خانما خيلي بالاتر از آقايون هست.

به راستي استيگماتا دروغه يا واقعيت؟ اگه دروغه چه نيازي به ادامه اين بحث هست!


از علاقمندان، مخصوصا كساني كه به درستي اين پديده اعتقاد دارن، دعوت ميكنم يه سر بيان و در بحثا شركت كنن و توضيح بدن دليل وجود اين همه تناقض چيه؟ يعني تمام قديسين معروف، که از افتخارات مسحیت هستن، انسانهاي متقلبي بودن؟

مروري مختصر به زندگي سنت فرانسيس آسيزي

فرانسيس در آسيزي منطقه امبرياي(Umbria) ايتاليا در سال 1181 به دنيا آمد. پدرش تاجر ثروتمند پارچه بود. گرچه فرانسيس قصد داشت شغل پدرش را ادامه دهد، اما بزودي دريافت كه هيچ علاقه اي به اين شغل ندارد و آرزو داشت يك شواليه يا شاعر دوره گرد شود.

به لطف ثروت پدرش، او در رفاه و آسايش رشد كرد و والدينش با هيچيك از خواسته هايش مخالفت نميكردند. حاضر جواب بود، آواز ميخواند، شيك پوش، خوش قيافه، چرب زبان و در عين حال مودب.
بزودي او سر دسته گروهي از اشراف جوان شد كه شبهايشان را در مهمانيها به بي بند و باري ميپرداختند.

وقتي بيست ساله شد در يك حمله نظامي اسير شد و اسارت او يكسال طول كشيد. در طول اسارت مشقتها و دردهاي زياد متحمل شد. يك بيماري شديد ذهنش را به سمت مذهب سوق داد. پس از آزادي از تمام مايملك و داراييهايش چشم پوشيد و آنها را صرف مرمت كليساها كرد يا بين بيماران پخش نمود. اينكار باعث خشم پدرش شد و او را از ارث محروم كرد. وي لباسهاي گرانبها را به كناري نهاد و ملبس به لباسي خشن كشيشان شد.
او به موعظه در مورد پاكي و آرامش ميپرداخت يا در بيمارستانها به مراقبت از بيماران سرگرم بود.

در سال 1209 پيرواني پيدا كرد و به دستور پاپ فرقه فرانسيس را تاسيس كرد. راهبه هاي وي در ايتالياي مركزي و اطراف آن پخش شدند تا مردم را به مسيحيت دعوت كنند. آنها براي ملزومات زندگي خود كار ميكردند يا ازمردم كمك ميگرفتند و مازاد نياز خود را نيز بين فقرا تقسيم ميكردند. بزودي اين فرقه گسترش زيادي يافت و سازمان يافته شد. فرانسيس كه از مسئوليت زياد خود به ستوه آمده بود، سرانجام قوانين را به صورت مكتوب نوشت و به جانشينش سپرد و خود به كوهستان رفت تا در انزوا زندگي كند.


در سپتامبر 1224، دو سال قبل از مرگش، فرانسيس به كوههاي آلورناي(Alverna) آپن نينس (Apennines) رفته بود. او در ميانه روزه چهل روزه اش بود، احساس ضعف كرد و چشمانش شروع به سوزش كرد.
هنگام عبادت و تفكر، تصويري از يك فرشته را تجسم كرد كه حامل عكس مردي بود كه بصليب كشيده شده بود. هنگامي كه اين تصوير محو شد، او درد تيزي در در نقاط مختلف بدنش حس كرد، به دنبال يافتن محل دردها متوجه پنج علامت مانند مسيح روي دستان، پاها و پهلويش شد.

دستها و پاهايش به نظر ميرسيد كه توسط ميخ سوراخ شده اند. شاهدين گفته اند كه زخم روي دستها و پاها مانند سوراخ ميخ، گرد و سياه بود. بعلاوه سمت راست سينه اش مانند اينكه توسط نيزه سوراخ شده باشد خونريزي ميكرد. براي روزهاي متمادي لباسهاي سنت فرانسيس اغلب آغشته به خون بود. اين علائم تا پايان زندگيش باقي ماندند و گزارش شده كه وي از بابت آنها همواره درد شديدي را تحمل ميكرد.

فرانچسكو فوريونه (Francesco Forgione) در 25 ماه مي سال 1887 در دهكده كوچكي به نام پيه ترلچينا (Pietrelcina)، در جنوب ايتاليا به دنيا آمد. پدرش چوپان بود.

او در كليساي سانتا آنا (Santa Anna) كه روي ديوارهاي قلعه اي مستقر بود، غسل تعميد داده شد، جاييكه بعدها در آنجا خادم شد. اين كليسا بعدها توسط موسسه پدر پيوي آمريكا بازسازي شد. وي پسر دوم خانواده بود و سه خواهر ديگرش همگي از وي كوچكتر بودند. او از همان كودكي تصميم به رياضت كشي گرفته بود. زماني كه سنگي را به عنوان بالش در نظر گرفته بود و روي سنگها ميخوابيد، توسط مادرش سرزنش شد. او تا ده سالگي كشاورزي ميكرد، پس از آن به چوپاني گله كوچكشان مشغول شد. اينكارها باعث شد كه از تحصيل باز بماند.

شهري كه وي در آن زندگي ميكرد، فضاي به شدت مذهبي داشت و مذهب روي خانواده فوريونه نيز تاثير زيادي گذاشته بود. اعضاء خانواده همگي در نمازها و تسبيحات روزانه و شبانه شركت داشتند و سه روز در هفته از خوردن گوشت پرهيز ميكردند. گرچه والدين فرانچسكو بيسواد بودند، با اين وجود، آنها كتاب مقدس را از بر بودند و داستانهاي آن را براي كودكانشان تعريف ميكردند. او نيز جوان بسيار با تقوي ايي بود. برخي معتقدند او از كودكي ميتوانسته مسيح، مريم مقدس و فرشتگان محافظش را ببيند و با آنها صحبت كند و به عنوان يك كودك فكر ميكرده ديگران نيز ميتوانند اين كار را بكنند .

در سال 1897، پس از گذراندن يك دوره سه ساله در يك مدرسه عمومي ، با شنيدن صحبتهاي راهب جوان دوره گردي كه صدقات مردم را جمع ميكرد، جذب زندگي در صومعه شد. وقتى اين موضوع را با والدينش مطرح كرد، آنها به موركونه (Morcone) شهري در سه مايلي محل زندگيشان رفتند و سعي كردند اجازه ورود پسرشان به صومعه را بگيرند. اما به خاطر تحصيلات كم، صومعه وي را نپذيرفت.

پدر فرانچسكو براي تامين هزينه تحصيل پسرش نزد معلم خصوصي، در جستجوي كار به آمريكا رفت. در 27 سپتامبر 1899 فرانچسكو تحصيلاتش را به پايان رساند و توانست شرايط ورود به صومعه را كسب كند.

در پانزده سالگي ملبس به لباس راهبان فرقه فرانسيس شد و نام برادر پيو به وي اطلاق شد.

با وجود بيماري جسمي، خيلي زود تحصيلاتش را به پايان رساند و در سن 23 سالگي به مقام كشيشي (پدر پيو) رسيد. پس از آن به علت شديد شدن بيماري ريويش، براي شش سال به زادگاه و كنار خانواده اش بازگشت. او همچنين از تب هاي بالا نيز رنج ميبرد.

علائم نامرئي استيگماتا كه بعدها باعث شهرت وي گرديد، ظاهرا از همان دوران شروع شده است. در نامه اي كه وي به استادش در سال 1911 نوشته، او دردي را كه به مدت يكسال در وجودش حس ميكند را شرح ميدهد:

" ديشب برايم اتفاقي افتاد كه نه ميتوانم توضيح دهم و نه ميتوانم بفهمم. در كف دستم علامت قرمزي به اندازه يك سكه، ظاهرشد كه در مركز آن درد شديدي حس ميكردم. درد در دست چپم بسيار بيشتر بود، طوريكه هنوز هم ميتوانم آن را حس كنم. همچنين در پاهايم نيز دردي حس ميكنم."

اين علائم در 20 سپتامبر 1918 به صورت زخمهايي در دستها، پاها و سمت چپ سينه اش ظاهر ميشود. وي در نامه اي چگونگي بوجود آمدن آنها شرح ميدهد. به گفته وي بعد از عبادت صبگاهي او احساس خواب آلودگي زيادي ميكند كه با حس آسودگي و آرامش غير قابل وصفي همراه بود. در اين حال او شخصي كه از دستان، پاها و پهلويش خون ميچكيد را مشاهده ميكند.
هنگامي كه از خواب بلند ميشود، دستان، پاها و پهلوي خود را غرق در خون ميبيند. دردي كه تا پايان عمرش، يعني 50 سال بعد تحمل ميكند.

گذشته از درد بيماري و درد اين زخمها، وي ميگويد كه هر از چندگاهي از حملات شيطاني نيز رنج ميكشده.

در جولاي 1964 چند تن از راهبه ها پدر پيو را در حالي روي كف اتاقش ميابند كه به شدت مورد حمله قرار گرفته بود و حتي روي پيشانيش نيز آثار بريدگي بوجود آمده بود، به طوريكه تا چند روز قادر به گفتن ذكر دعا نبود.
در نامه ديگري كه از وي به جا مانده، او نوشته است كه بارهاي مورد حملات شيطان قرار گرفته كه ذهن و فكر او را با پيشنهادات شيطاني پر ميكرده و قصد نا اميد كردن او از رحمت الهي را داشته است.

تصوير

در طي سالهاي آخر عمرش، گفته اند كه وي حتي به اندازه يك طفل نيز غذا نميخورده و اين درحالي بود كه از پنج زخمش همواره خون ميچكيد.
در طي اين 50 سال او تنها دو ساعت در شبانه روز ميخوابيد و هيچگاه به تعطيلي هم نرفت.

در 23 سپتامبر 1968 پدر پيو در آرامش درگذشت. از اطاق وي تا مدتي پس از مرگش، بوي خوشي همانند بوي زخمهايي كه 50 سال آزارش دادند، مي آمد.

پزشكاني كه بدن وي را معاينه كردند، در كمال تعجب هيچ آثار زخم و خوني روي آن پيدا نكردند. تمام زخمها بهبود يافته بود و هيج آثاري از خود بجاي نگذاشته بود. در مراسم تدفين پدر پيو جمعيتي بالغ بر صدهزار نفر شركت كرده بودند.

در 16 ژوئن 2002 هنگامي كه در ميدان سنت پيتر واتيكان، پدر پيو را ملقب به قديس ميكردند، جمعيتي بيش از نيم ميليون نفر حضور داشتند.

Theresa Neumann, 1898-1962
ترزا نوی من

ترزا نو ی من در يك خانواده فقير روستايي آلماني بدنيا آمد. در جواني دختر بسيار سر زنده اي بود، و به علت داشتن قدرت و انرژي بالا شناخته شده بود.

در بيست سالگي با صدمه اي كه به پشتش وارد شد، اين سلامتي به سرعت از بين رفت. او به علت كوري موقت، تشنج، فلج پا و جراحتهاي چركي در پشت و پاهايش بستري شد.
به دنبال عبادت و نيايشهاي پيوسته، در سال 1925 بيناييش را بازيافت، پاهايش بهبود يافت و دوباره از نعمت سلامتي بهره مند شد.

در 4 مارس 1926، براي اولين بار، تصوير مسيح در حال شكنجه را مشاهده كرد و از آن به بعد تا هنگام مرگش در 18 سپتامبر 1962، اين تصورات ادامه يافت. اين تصورات به طور ناگهاني ظاهر ميشدند. هنگام صحبت، پياده روي، نشستن در اتومبيل و يا ميانه كار. در اين حين او به حالت خلسه اي فرو ميرفت و به هيچ عكس العملي پاسخ نميداد. حتي فروكردن سوزن به بدن يا انداختن نور قوي به داخل چشمانش نيز نتيجه اي نداشت.

در اولين دوران ديدن اين تصورات، ترزا دردي در پهلو خود احساس كرد كه خون از آن جاري بود، سپس به مرور زخم ميخهايي روي دستها و پاهايش ظاهر شد.
در نوامبر 1926، تاج خار را تجربه كرد و دو هفته بعد هشت زخم مشخص روي سرش بوجود آمده بود كه از آنها خون ميچكيد. روز جمعه قبل از عيد پاك 1927، چشمهان متورم شده اش، نيز شروع به خونريزي كرد.

پنج زخم وي تا 14 روز بعد به همين شكل باز باقي ماندند، زيرا والدين ترزا به خيال اينكه زخمها بهبود ميابند، سعي ميكردند با درمان خانگي آنها را بهبود بخشند. بعد از اين مدت كه بهبودي حاصل نشد، انها به پزشكي متوسل شدند كه روغن و پمادي را براي زخمها تجويز كرد. اين پماد زخم دستان، پاها و پهلوي وي را شديدتر كرد. ترزا درد شديدي را متحمل ميشد، تا اينكه والدينش سرانجام پانسمان كردن با اين پماد را متوقف كردند. پس از آن درد به سرعت كاهش يافت و ناگهان از بين رفت.

پزشك مربوطه از رفتار عجيب اين زخمها متعجب شده بود. اين زخمها تا وقتي كه به حال خود گذاشته ميشدند، نه آلوده ميشدند و نه چرك ميكردند.

زخمهاي ترزا تا پايان زندگيش در سال 1962 بهبود نيافت و وي متناوبا به خاطر يك يا چند يك از اين زخمها رنج ميكشيد. زخم دستها و پاهاي وي، متناوبا در 35 جمعه از سال شديد ميشد (در مجموع 780 بار) و هنگام تصورات اسرارآميز ترزا، از زخمهاي ناشي از تازيانه و زخمهاي سرش خون ميچكيد.

در طي زمان خلسه پزشكان مجاز بودند، به طور كامل وي را معاينه كنند و گواهي دادند كه جاي زخمهاي او شباهت زيادي به زخمهاي سنت فرانسيس دارد، بخصوص آنهايي كه روي دستها و پاهايش بودند و به نظر ميآمد كه با يك ميخ آهني بوجود آمده اند.

كليسا گرچه اوايل محتاطانه رفتار ميكرد، اما اين دهكده كوچك بزودي تبديل به محل ديدار زائرين و كنجكاواني شد كه به دنبال ديدن معجزه بودند. پس از مدتي اسقف شهر از ترزا خواست كه جمعه ها در خانه بماند تا زائرين بتوانند زخمهاي وي را مشاهده كنند.

از كريسمس 1922، ترزا فقط مايعات ميخورد و پس از عيد تجلي مسيح در 6 آگوست 1926، او تنها يك قاشق آب، 6 تا هشت قطره، مينوشيد. از سپتامبر 1927، اين چند قطره آب روزانه نيز قطع شد. شراب مراسم آئين عشاي رباني تنها تغذيه وي بود.

از آنجائيكه برخي به زندگي بدون غذاي او مشكوك بودند، اسقف از آنها خواست تا يك تائيديه پزشكي تهيه كنند. ترزا و پدرش با آزمايش پزشكي موافقت كردند. اين آزمايش از 14 تا 28 جولاي 1927 طول كشيد. در اين مدت ترزا به طور 24 ساعته تحت نظارت پزشكي بود. نتيجه اين ازمايش توسط دو پروفسور منتشر شد. هيچ چيزي به جز نان و شراب آئين عشاي رباني به وي داده نشده بود.

تصوير

فرضياتي درباره سنت فرانسيس

شكل اول:

« پيرمردي رو فرض كنيد كه شهرت ناشي از رئيس يه فرقه مهم مذهبي بودن براش كافي نيست. ميخاد هر طوري شده، حتي با تقلب، ايمان مردم رو قويتر كنه و به سمت فرقه خودش بكشونه. فكر ميكنه اگه سر مردمو كلاه بذاره، سر وجدان خودش رو هم ميتونه كلاه بذاره. يه مدتي رو در كوهستان ميگذرونه تا اينكه يه روز يه ميخ بر ميداره، باهاش كف دستشو سوراخ ميكنه و در حالي كه دستش داره شديدا خون ريزي ميكنه، اون يكي دستش رو هم ميزنه سوراخ ميكنه. اما هنوز تموم نشده، پاها مونده. با دو دست مجروح ميزنه يه پاشو سوراخ ميكنه، بعد سر پاي بعديشم همين بلا رو مياره. اما نه كافي نيست، مردم باورشون نميشه، با نيزه ميزنه پهلوي خودشو هم زخمي ميكنه و ... »

شكل دوم:

« اين پيرمرد از جامعه دل ميكنه و به تنهايي و آرامش كوهستان پناه ميبره. هر روزشو به روزه و عبادت ميگذرونه. مسيح رو پيغمبري ميدونه كه ميخاد تمام وجودشو نثارش كنه. احساس ميكنه وقتي اونو به صليب ميكشيدن و ميخها رو تو تنش فرو ميكردن، چه حالي داشته.
با اين تصورات هر روز ميخوابه و بيدار ميشه. تا اينكه يك روز هنگامي كه روزه اس، به حالت تمركز عميقي ميره، تصوير مسيح رو جلو خودش مجسم ميكنه، فكر ميكنه كه اون ميخها، به پوست و تن خودش فرو ميره. اين تجسم اونقدر قويه كه اين سوزش و زخم واقعا به طور فيزيكي روي بدنش ظاهر ميشه. »

و فرض سوم این پدیده رو شما دوستان و اساتید گرامی در نظراتتون بیان بفرمایید

سری ابــــــجد

ابجد
صور هشتگانه حروف جُمل که با نام اولین صورت (ابجد) معروف است. ترتیب حروف (صامت: بی‌صدا) در این نسق همان ترتیب عبری – آرامی است و این امر مؤید آن است که عرب، الفبای خود را از آنان (به وساطت نبطیان) اقتباس کرده‌است.
حروف اَبجَد شیوه‌ای برای مرتب‌سازی حروف زبان عربی است که بر پایه الفبای اولیه خط فنیقی مرتب شده‌اند. گاهی از این شیوه در شماره‌گذاری موارد یا صفحات به کار می‌رود.

حروف ابجد به این شرحند: «الف، ب، ج، د، ه‍، و، ز، ح، ط، ی، ک، ل، م، ن، س، ع، ف، ص، ق، ر، ش، ت، ث، خ، ذ، ض، ظ، غ». و اعداد ۱ تا ۱۰۰۰ به بیست و هشت حرف تقسیم شده‌است.

برای آسانی ازبر کردن ترتیب این حروف، هر چندتا حرف پیاپی به شکل واژه در آمده و تلفظ می‌شوند. این واژه‌ها عبارت‌اند از: «اَبْجَدْ - هَوََّزْ - حُطّی - کَلَمَنْ - سَعْفَصْ - قَرَشَتْ - ثَخَِّذْ - ضَظِغْ» از الفبای ابجد برای متناظر کردن اعداد و واژه‌ها نیز استفاده می‌شود. به این ترتیب که برای هر حرف واژه‌ای که بخواهند به عدد تبدیلش کنند، عدد متناظر را از جدول زیر برمی‌دارند و اعداد به دست‌آمده را جمع می‌زنند. برای نمونه در این روش، واژهٔ «علی» برابر با «۱۱۰» می‌شود همچنین «یاعلی» برابر با ۱۲۱ می‌باشد.

همزه (أ) و الف (ا) هر یک را به عدد ۱ حساب می‌کنند و حروفاتی که به واسطه تشدید مکرر است، یک حرف محاسبه می‌شوند؛ مثلاً کلمه فَعّال را ۱۸۱ می‌گیرند؛ چون ف ۸۰، ع ۷۰، ا ۱ و ل ۳۰ است. استثنائاً لام مشدد کلمه الله را دو حرف حساب می‌کنند. بنا بر این اللّه ۶۶ می‌شود؛ چون ا ۱، ل ۳۰، ل ۳۰ و ه ۵ است. به همین جهت اللّه را در کتابت با تشدید نمی‌نویسند؛ چون لام مکرر است و تشدید ندارد. حساب کلماتی همچون اله و رحمن صورت مکتوب است؛ نه ملفوظ (الاه و رحمان). از این رو اله عدد ۳۶ خواهد بود و رحمن ۲۹۸.
برخی افراد برای این شماره‌ها ویژگیهای فراطبیعی قائلند.

کاربرد
الف)صفحه‌های مقدمهٔ بعضی از کتاب‌ها را با این عددها شماره گذاری می‌کنند.

ب)تاریخ وقایع مهم را با ترکیب حروف ابجد به صورت یک کلمه یا یک عبارت یا یک جملهٔ معنی دار یا شعر در می‌آورند که به خاطر سپردن آن کلمه یا عبارت یا آن جمله یا شعر، تاریخ مزبور را حساب می‌کنند.

ج)در موسیقی پس از اسلام، در ثبت اصوات و دساتین از حروف ابجد استفاده شده‌است. برای نمونه نغنه‌های دستگاه شور با حروف ابجد عبارت بوده‌اند از: «یح یه یب ی ح ه ج ا» و فاصله‌ها و ابعاد آن‌ها: «ط ط ج‍ ج‍ ط ج‍ ج‍» که در موسیقی امروز به ترتیب نت‌های سل، لاکرن، سی بمل، دو، رکرن، می‌بمل، فا و سل را تشکیل می‌دهند.

د)گاهی در نوشتن، برای جدا کردن مطالب مختلف از یکدیگر، آنها را با حروف ابجد مشخص می‌کنند. مثلاً در همینجا برای جدا کردن کاربردهای حروف ابجد، آنها را با حروف الف، ب، ج و … مشخص کردیم.

الف ب ج د ه‍ و ز ح ط ی ک ل م ن س ع ف ص ق ر ش ت ث خ ذ ض ظ غ
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۲۰ ۳۰ ۴۰ ۵۰ ۶۰ ۷۰ ۸۰ ۹۰ ۱۰۰ ۲۰۰ ۳۰۰ ۴۰۰ ۵۰۰ ۶۰۰ ۷۰۰ ۸۰۰ ۹۰۰ ۱۰۰۰

«فرشتگان و شیاطین»


درباره فیلم:
اگرچه رمان «فرشتگان و شیاطین» حدودا سه سال زودتر از رمان «رمز داوینچی» نوشته و منتشر شده بود اما فیلم‌های سینمایی برگرفته از این دو رمان با توالی زمانی کاملا برعکس، ساخته و اکران شدند. ابتدا در سال 2006 «رمز داوینچی» ساخته و به اکران درآمد و هم اکنون نیز «فرشتگان وشیاطین» به پرده سینماهای جهان راه یافته است. مایه‌های تعقیب و گریز موجود در «فرشتگان و شیاطین» نسبت به «رمز داوینچی» افزایش چشمگیری داشته است و روایت یک داستان پرتعلیق و همراه با شمارش معکوس زمانی، موجب شده که استقبال از این فیلم حداقل در روزهای آغازین اکران آن خیلی خوب باشد و فروش نسبی آن در هفت روز ابتدایی اکران به رقم 46 میلیون دلار برسد. شاید بتوان پاره‌ای از اقبال مخاطبان به این فیلم را به حضور تام هنکس که این روزها دیگر به یک بازیگر پیشکسوت هالیوودی و یکی از بهترین الگوهای بازیگری، تبدیل شده، نسبت داد. هر چند بازیگر مقابل وی یعنی آیلت زورر نیز خیلی کوشیده تا به بهترین شکل در نقش یک بازیگر مکمل ایفای نقش کند اما باید گفت همچنان این تام هنکس است که به عنوان وزنه‌ای قابل اعتماد در مرکز ثقل دومین اقتباس سینمایی از آثار دن براون قرار گرفته است. هنکس کاملا فرز و چالاک در نقش رابرت لانگدون بازی کرده و به زیباترین صورت ممکن هم ذکاوت و هوشمندی ذاتی این کاراکتر را به نمایش می‌گذارد.


نظرات منتقدان:
راجر ایبرت- ماجراهای «فرشتگان و شیاطین» تنها به کسری از ثانیه وابسته است چرا که هر آن امکان دارد، بمب ساعتی کار گذاشته شده به وسیله ایلیومیناتی واتیکان را منهدم کند. این مساله به اندازه کافی هیجان‌انگیز است و هیجان زمانی دو چندان می‌شود که می‌بینیم کامِرلِنگو یعنی کشیشی که از سوی واتیکان، وظایف بسیاری برعهده وی گذاشته شده، بدون اعلام قبلی، وارد کالج کاردینال‌ها شده و در مورد تاریخچه پیدایش کلیساها برای آنها سخنرانی می‌کند. اما این مردان، منظورم کشیش‌هایی هستند که در واتیکان مستقر شده‌اند، فرصت زیادی برای رهایی از مرگ ندارند و شاید تنها تا چند دقیقه دیگر زنده باشند. کامِرلِنگو از این موضوع مطلع است و به همین دلیل نیروهای گارد پشتیبانی سوییس از او می‌خواهند پیش از آن که انفجاری عظیم رخ دهد، تنها ظرف 15 دقیقه واتیکان را خالی کرده و کشیش‌ها را در خیابان پیتر مستقر سازد. در ادامه تعقیب و گریزهایی را شاهدیم که در محلات مختلف رم روی می‌دهند و بسیار هم تعلیق‌برانگیز و جذاب هستند. در طول فیلم به کرات درباره جنگ میان کلیساها و ایلیومیناتی و جنگ میان مذهب و علم سخن گفته شده است و ما بییندگان هم باید به خاطر اینکه کارگردان در مورد چنین مطالبی به ما آگاهی داده است، از وی متشکر باشیم!!! «فرشتگان و شیاطین» برگرفته از رمانی به همین نام اثر دن براون است که به نوعی می‌توان آن را ادامه دیگر اثر این نویسنده یعنی رمان «رمز داوینچی» دانست که فیلم ساخته شده براساس آن حدود سه سال قبل به نمایش درآمد... پرفسور رابرت لانگدون استاد دانشگاه هاروارد در حال شنا در استخری تفریحی است که به وسیله یک مامور سری واتیکان به رم فراخوانده می‌شود تا بحرانی قریب‌الوقوع را کشف کند. به زودی یک شیشه مهر و موم شده حاوی یک آنتی ماتریال قوی از آزمایشگاهی واقع در ژنو مفقود شده و یک یادداشت از سوی گروهی منسوب به ایلیومیناتی به دست لانگدون می‌رسد. ایلیومیناتی گروهی است که به دلیل رفتارهای زشتی که کلیسای کاتولیک نسبت به گالیله و دیگر دانشمندان روا داشت، در ضدیت کامل با این کلیسا قرار دارد و خواهان از بین بردن آن است. در ادامه رهبر مترقی و محبوب کشیش‌ها می‌میرد و کاردینال‌ها برای انتخاب جانشین وی فراخوانده می‌شوند. چهار کاردینال که در میان سایرین محبوبیت بیشتری داشته و بهترین نفرات برای جانشینی رهبر درگذشته هستند، توسط ایلیومیناتی دزیده شده و قرار است که به ترتیب در ساعات 8، 9، 10 و 11 قبل از نیمه‌شب، اعدام شوند. اینجا است که پرفسور لانگدون باید راهی برای مقابله با این گروه افراطی پیدا کند... شاید یکی از اصلی‌ترین نقاط ضعف فیلم آن باشد که حوادث فیلم بسیار سریع‌تر از حد تصور و با کمترین ظرافت رخ می‌دهند، گویی کارگردان تنها قصد داشته پاره‌ای از مباحث مطرح شده در کتاب دن براون را با تکیه بر رو در رو قرار دادن دانشمندان و کلیسا به فیلم تبدیل کند! به جرات می‌توان گفت نسخه سینمایی «فرشتگان و شیاطین» چیزی بیش از نمایش جدال‌های سطحی درگرفته میان علم و مذهب نیست و این مساله بیش از هر چیز دیگری به فیلم آسیب رسانده است. هر چند می‌توان به صراحت تمام از اندیشه‌های مادی‌گرایانه و غیرمذهبی پرفسور لانگدون سخن گفت اما نمی‌توان خیلی راحت از اینکه کلیسای روزگار ما ضد علم است، صحبت کرد چرا که اگرچه در زمانی دور، کلیسا، اندیشه‌های گالیله را تمسخر کرده بود اما ایلیومیناتی‌ها بهتر است به جای مقابله با کلیسا به مبارزه با اندیشه‌های مدرن افراطی‌گری بپردازند؛ اندیشه‌هایی که این روزها بیش از هر چیز دیگری در حال آسیب رساندن به بشریت هستند.

لیزا شوارتزبام- اجازه بدهید مخاطبان به اظهار نظر درباره «فرشتگان و شیاطین» بپردازند. اجازه بدهید تمام آنها که می‌خواهند درباره تقابلات داستانی فیلم حرف بزنند، سخن خود را واضح و بی‌پرده بیان کنند. تعارضات مفهومی به کار رفته در فیلم بسیارند؛ از تقابل حقیقت و خیال گرفته تا تقابل سرگرمی و اندیشه‌های مذهبی، از تقابل طرح داستانی و آنچه بر پرده سینماها به نمایش درآمده گرفته تا تقابل شخصیتی میان تام هنکس و آنچه که تحت عنوان کاراکتر رابرت لانگدون می‌بینیم؛ کاراکتری که پیش از این و با نوع نگاهش در «رمز داوینچی» اسباب رنجش خاطر واتیکان را فراهم آورده بود! ران هاوارد کارگردان متولد اوکلاهاما پس از ساخته شدن «رمز داوینچی» و به دلیل موضع‌گیری‌های سفت و سخت کلیساها در برابر آن، هیچ‌گاه نتوانسته بود بدون حاشیه به بحث و تبادل نظر درباره ماجراهای روایت شده در فیلمش بپردازد و به همین خاطر مدتی پیش از اکران فیلمش از مخاطبان خواست که ابتدا به طور کامل فیلمش را ببیننند و سپس به ارائه ایرادات موجود در آن بپردازند؛ این خواسته بیش از همه طعنه‌ای بود به کسانی که بدون دیدن «رمز داوینچی» و صرفا براساس شنیده‌های خود در مورد این فیلم، به موضع‌گیری پیرامون آن پرداخته بودند. «فرشتگان و شیاطین» بیش از هر چیزی پر است از گفته‌هایی کوتاه که با لحنی هیستریک بیان می‌شوند؛ گفته‌هایی که در دل تعقیب و گریزهای داستانی قرار گرفته‌اند. نویسندگان فیلمنامه این فیلم یعنی دیوید کوئپ و آکیوا گلدزمن سخنرانی‌های طولانی درباره تاریخ هنر را در میان پیامدهای انتقام‌های خونین قرار داده‌اند که شاید همین مساله بوده که موجب شده تنها افراد سیزده سال به بالا مجاز به تماشای فیلم باشند. عمده جنبش موجود در «فرشتگان و شیاطین» برآمده از دو ماجرای موازی است که در طول فیلم با آنها روبه روییم؛ نخست کاردینال‌هایی که پس از مرگ رهبر خود برای انتخاب جانشین وی در واتیکان گرد هم می‌آیند و دوم بمبی که توسط گروه ایلیومیناتی در واتیکان کار گذاشته شده و باید هر چه زودتر کشف شود. این دو ماجرا و هیجان‌های برآمده از آنها در جذاب‌تر شدن فیلم، نقش شایان توجهی داشته‌اند ضمن اینکه نمی‌بایست از نقش بازیگران رنگارنگی که در این فیلم حضور داشته‌اند، به راحتی بگذریم؛ بازیگرانی مانند تام هنکس، ایوان مک‌گرگور و آیلت زورر که به بهترین شکل کاراکترهای خود را ایفا کرده‌اند.

نکات حاشیه‌ای:
- تهیه‌کنندگان «فرشتگان و شیاطین» مدتی پیش از آغاز اکران فیلم، نسخه‌ای از آن را به ایتالیا برده و در مورد مفاهیم موجود در آن ساعت‌ها با مقامات واتیکان به بحث و تبادل نظر پرداختند و سرانجام توانستند تایید تلویحی آنان را برای اکران جهانی فیلم به دست آورند.

- ران هاوارد کارگردان پنجاه و پنج ساله این فیلم که در بازیگری هم کارنامه پرباری دارد، پیرامون ارتباط خویش با بازیگران «فرشتگان و شیاطین» چنین می‌گوید: "چیزی که کارگردانان برای ارتباط برقرار کردن با بازیگران به آن نیاز دارند، همان حسی است که باید به هنگام اجرای نقش،به بازیگران منتقل کنند. از این حیث و از آنجایی که من سابقه بازیگری هم داشته‌ام خیلی سریع بازیگرانم را به سطح احساسی لازم برای اجرای نقش می‌رساندم و از آن به بعد تنها اجرای زیبای آنها را تماشا می‌کردم!"

مشخصات فیلم:
فرشتگان و شیاطین
Angels & Demons

کارگردان: ران هاوارد
فیلمنامه: دیوید کوئپ، آکیوا گلدزمن بر اساس رمانی از دَن براون
مدیر فیلمبرداری: سالواتوره توتینو، جاش بلیبترو
تدوین: دن هانلی، میشل هیل
طراح صحنه: کیث کانینگهام، الکس کامرون، داون سوئیدرسکی، لوک فریبورن، سینزیا لوفازیو، پیتر راسل، فیل سیمز
موسیقی: هانس زیمر، دانیل ای. پیندر
بازیگران: تام هنکس، ایوان مک‌گرگور، آیلت زورر، استلان اسکارسگارد، آرمن مولر اشتال، پیر فرانچسکو فاوینو، نیکولاج لی کاس، تور لیندهارت، دیوید پاسکوئسی
مدت: 140 دقیقه
محصول 2009 آمریکا
ژانر: تریلر، اسرارآمیز، جنایی

داستان فیلم:
رابرت لانگدون (با بازی تام هنکس) که یک کارشناس علوم ماوراءالطبیعه است با استفاده از فن نشانه‌شناسی، متوجه تجدید حیات یک گروه افراطی زیرزمینی به نام ایلیومیناتی که یکی از قدرتمندترین گروه‌های زیرزمینی است، می‌شود. لانگدون به زودی متوجه می‌شود که سانحه‌ای مرگبار از سوی گروه ایلیومیناتی کلیسای واتیکان را که دشمن همیشگی این گروه است، تهدید می‌کند. لانگدون سرگرم تحقیقات خود در این باره است که ناگهان می‌فهمد زمان به نفع ایلیومیناتی در حرکت است و چرخش عقربه‌های ساعت، در خدمت انفجار بمب ساعتی این گروه قرار گرفته است. او بی‌درنگ خود را به رُم رسانده و در آنجا با یکی از مرموزترین دانشمندان ایتالیایی‌تبار که ویتوریا وِترا (با بازی آیلت زورر) نام دارد، آشنا می‌شود. لانگدون و وِترا برای خنثی کردن عملیات ایلیومیناتی با یکدیگر متحد شده و تلاش می‌کنند با تحقیقات همه‌جانبه‌ای که در مناطق باستانی، سردابه‌های مخوف و دخمه‌های مهر و موم شده، انجام می‌دهند و با کشف نمادهایی که پیشینه‌ای چهارصد ساله دارند، راهی برای نجات واتیکان پیدا کنند.

و بالاخره نماد هلال ماه و ستاره

هلال ماه و ستاره
نماد «هلال و ستاره» به چندین هزاره پیش از اسلام باز می گردد. تعیین ریشه های دقیق این نماد دیرین سماوی دشوار است اما بسیاری بر این رأی متفقّند که استعمال آن به مردمان آسیای میانه و سیبری باز می گردد که خورشید و ماه و خدایان آسمانی را پرستش می کردند. همچنین گزارشهایی در دست است که نماد هلال و ستاره بازنمایی از تانیت (Tanit) الهه کارتاژها و دیانا (Diana)، رب النوع یونانی است. مردمی که در شهر بیزانس (که بعدها قسطنطنیه و امروزه استانبول نامیده شد) می زیستند، نماد ماه هلال را اختیار کردند. بنا بر برخی روایات، گزینش نماد به سبب احترامی بود که این مردم برای دیانا، الهه یونانی قایل بودند. منابع دیگر اشاره می کنند که این نماد به نبردی باز می گردد در آن رومی ها در روز اول ماه بربرها (اقوام «گت» Goth) را شکست دادند. به هر صورت، هلال ماه دیرزمانی پیش از ظهور حضرت مسیح، نماد شهر بیزانس بود.

در حقیقت جامعه نوپای مسلمین نمادی نداشت. در زمان حضرت محمد (ص)، سپاه و قافله های مسلمین برای معرفی هویّت خود از پرچم هایی ساده به رنگهای سیاه، سرخ یا سفید استفاده می کردند. این رویه با گسترش اسلام همچنان حفظ شد و رهبران و خلفای اسلام همچنان از پرچم های سیاه، سرخ یا سفید بدون هیچ گونه علامت، نوشته یا نمادی بر روی آن استفاده می کردند.
این بود تا زمانی که امپراطوری عثمانی نماد هلال و ستاره را به جهان اسلام آورد. ترکها که در سال 1453م./832هـ.ش. قسطنطنیه را گرفتند و امپراطوری بیزانش را سرنگون ساختند، پرچم و نماد شهر را پذیرفتند. در افسانه آمده است که عثمان، بنیانگذار امپراطوری رویای گسترش نماد هلال ماه را از یک سوی زمین تا دیگر سوی آن در سر می پروراند. وی این نماد را چونان فال خوش یمنی می دانست، از این رو حفظش نمود و آن را نماد سلسله خویش قرار داد.
در اوائل قرن 19، یک ستاره در کنار این ماه قرار گرفت و بعد از چندی به یک ستاره دقیقا پنچ گوش تغییر کرد. از ابتدای قرن بیستم، کشورهای اسلامی دیگری نیز این نماد را در پرچم خود قرار دادند و امروزه در مواردی (از جمله پرچم ترکیه) فاصله ستاره با ماه بیشتر شده است تا ظاهر نماد با قوانین ستاره شناسی مطابقت داشته باشد
امپراطوری عثمانی صدها سال بر جهان اسلام حکم راند. پس از سده ها جنگ با کشورهای اروپایی (جنگهای صلیبی) قابل درک است که چگونه نمادهای این امپراطوری در اذهان جهانیان به مثابه مظهر و تجلّی دین اسلام درآمده.
بر مبنای همین تاریخچه، بسیاری از مسلمانان از استعمال آن به عنوان نماد دین اسلام سرباز می زنند و حتی عده ای آن را علامتی کفر آمیز می دانند
شاید امروزه پذیرش این نماد از سوی مسلمانان به سبب نسبت ذهنی هلال با ماه های قمری باشد که از تقویم قمری برای شناسایی اعیاد و اوقات مذهبی برای انجام فرایض و مناسک مقدّسی نظیر حج استفاده می شود. فی المثل عید فطر با رویت هلال شوال تعیین می شود و از این رو رصد هلال ماه در نجوم اسلامی از دیرباز تا کنون اهمیّت وافری داشته است.

نمادشناسی در سنگ نگاره های ایران زمین

بی شک سنگ نگاره های ایران نشان از تاریخی دور و دراز در این سرزمین دارند. نشان هایی از حیوانات ، انسان ها ، گیاهان و زندگی . همه و همه را می توان بر روی سنگ نگاره ها یافت و می توان ساعت ها بر روی آن ها مطالعه کرد و از طرق گوناگون به بررسی آن ها پرداخت. اما شاید نماد شناسی سنگ نگاره ها یکی از بهترین راه ها برای یافتن زبانی مشترک بین ما و کسانی که این نگاره ها را بر روی سنگ ها آفریده اند باشد. با نگاهی اجمالی بر نگاره ها می توان به سرعت یافت که نقش بز بیشترین نقش موجود بر روی این نگاره هاست.در مورد چرایی نقش بستن بز بر روی این سنگ نگاره ها تاکنون به صورت خلاصه به مواردی اشاره کرده اند ، مهم ترین و معروف ترین آن ها اشاره ای است به داستان آفرینش انسان ، داستان روییدن گیاهی با دو برگ ( احتمالا ریواس ) از نطفه ی کیومرث و هنگامی به صورت انسانی در دو جنس ( مشیه و مشیانه ) در آمد.بز کوهی در این داستان حیوانی است که از مشیه و مشیانه محافظت می کند و آن دو از شیر آن می نوشند. به همین دلیل فرض شده است که بز نشان باروری و رویش است .
نکته ی جالب اینجاست ، نقوش بز کوهی همواره در کنار سرچشمه های آب پیدا می شوند. فرقی نمی کند در کجای ایران به دنبال سنگ نگاره ها بگردید. در هر حال سرچشمه ی رود ها بهترین یاری دهنده برای پیدا کردن نگاره هاست 1 . آب نیز خود شروع رویش و باروری است ، آب زهدان همه ی عالم است ، بی دلیل نیست که الهه ی آب آناهید است .دوشیزه ای برومند ، زیبا و ... 2
پس نقوش بز مسلما به آب و سرچشمه های آن و باروری مرتبط بوده اند. با کمی مطالعه ی سنگ نگاره ها می توان به این امر رسید که عموما سنگ نگاره های اولیه و قدیمی تر تنها به نقش بز محدود می شده اند و در مناطقی که بعدا و در دوره های متاخر تر طرح هایی بر روی سنگ نگاره ها اضافه شده ( به مانند تیمره ی خمین ) نقوش دیگر مانند انسان و شتر و حتی نوشته هایی به زبان عربی نیز می توان پیدا کرد.3 با توجه به حروف شبه عیلامی که در بسیاری مناطق بر روی سنگ نگاره دیده میشود قدمت نگاره ها به دوران قبل از آریایی شدن ایران باز میگردد.بسیار پیش تر از زمانی که اسطوره ی آفرینش کیومرث توسط اورمزد بیان شود. ناگفته پیداست که اسطوره های آفرینش توسط اورمزد بیشتر در دوره ی ساسانیان بسط داده شده و رواج یافته ( هرچند که بسیار قدیمی تر می نمایند ) و در دوره های قبل تر از جمله هخامنشیان نشانی از اسطوره هایی که به گونه ای به دین زرتشت منتهی شوند یافت نمی شود. ( به عنوان مثال در هیچ نوشته ی هخامنشی نامی از زرتشت نیامده است ) در قبل از ساسانیان به راحتی می توان نشان میترایسم را پیدا کرد. هرچند با فرض این که کسانی که نگاره ها را خلق کرده اند از اسطوره ی کیومرث و ماجرای مشیه و مشیانه هم آگاهی داشته باشند ، چرا بایستی نقش بز را به عنوان نماد سرچشمه های آب در همه جا رسم کنند ؟ شاید رسم کردن نقش گاوی که به همراه کیومرث بوده محتمل تر بوده است!4
نکته ی جالب تر نقش زایندگی آب است ، آب همواره نشان زایندگی بوده است.سرچشمه ی زایندگی نیز مادینه است ، مادینه ای مقدس ، همواره در بسیاری از دین ها و اسطوره ها سرچشمه ی زندگی و باروری به صورت موجودی مادینه تصور می شده است.5 به ویژه در جوامع کشاورزی و مادر سالار که ارتباط بسیار نزدیک به طبیعت داشته اند. ( و عموما نوعی از ادیان طبیعت پرستی داشته اند = پگانیسم 6 ) به عنوان مثال آناهید که تحت عنوان خدای آب های نیرومند بی آلایش از او یاد می شود.
اما در سنگ نگاره ها عموما ما با طرح " بز کوهی نر" و" کل" و " اندرمیش "مواجهیم. چگونه بز نر می تواند نماد باوری و رویش باشد؟ بزی هایی با شاخ هایی بلند و سرکش ، از روی نگاره ها میتوان دریافت که انگار برای کسانی که این نقوش را می آفریده اند بلندتر بودن شاخ بزها به نوعی برتری داشته و میل بیشتری بوده تا بزهایی با شاخ های بلند تر نقش شوند. آیا مشیه و مشیانه از شیر بز کوهی نر می نوشیده اند؟
ربط این بز ها به داستان مشیه و مشیانه بسیار غیر محتمل می نماید.اما به هر حال بزها در کنار سرچشمه های آب قرار دارند و این واقعیتی است عینی. پس به واقع چرا این سنگ نگاره ها حک شده اند؟
جواب به این سوال مسلما دقیق و واضح نخواهد بود.هر چه گفته شود مجموعه ای از احتمالات است ، که مسلما هر چه اطلاعات جمع آوری شده بیشتر و دقیق تر باشد جواب نیز به واقعیت نزدیک تر است.
ابتدا از مشاهده ی نوع حکاکی ها شروع میکنیم.مسلما بایستی سنگ نگاره ها در دوره های گوناگونی حک شده باشند.اما با کمی مشاهده می توان قدیمی تر بودن بعضی را تشخیص داد.اختلاف رنگ ها ، و میزان هوازدگی با کمی دقت مشخص میشوند 7. و در مناطقی که سنگ نگاره ها عموما بکرتر هستند و کمتر نقوش جدید در کنار آن ها حک شده است می توان به راحتی به آنچه میخواهیم برسیم.
اولین چیزی که به ذهن خطور میکند شبیه بودن بز های رسم به شده به هم دیگر است.در مناطقی که فاصله ی بسیار از هم دارند بز ها همواره شبیه به هم رسم شده اند. و حتی نوع حکاکی ها نیز غالبا شبیه به یکدیگر می باشد8. و از همه مهم تر مناطقی که حکاکی ها انجام گرفته نیز یکسان می باشد ؛ همواره در سرچشمه ی رودها ؛ چیزی به ذهن آدم می رسد که آیا کسانی که این حکاکی ها را انجام داده اند آموزش دیده بودند؟ منظورم از آموزش دیدن ، گروهی آموزش دیده و اعزامی از طرف یک دولت برای انجام حکاکی ها نیست ، بیشتر منظورم نوعی از آموزش آیینی و مذهبی است.آموزشی مذهبی که مردم عادی دیده باشند و کار حکاکی ها آنقدر عمومی باشد که مردم به مانند فریضه ای عادی به آن پرداخته باشند. اما چرا در کنار سرچشمه های آب؟
ایران همواره سرزمین کم آبی بوده است ، و به علت کوهستانی بودن و شیب زیاد آبرفت رودخانه ها بسیار کم ته نشین میشده ، به همین خاطر زمین ها حاصلخیز نبوده است ، بر خلاف منطقه ی بین النهرین که زمین هایی هموار دارد و به همین خاطر آبرفت هایی بسیار حاصلخیز از ته نشین شدن گل و لای رودخانه ها در آنجا تشکیل شده است 9. پس وجود بز ها در ایران عموما به خاطر تشکر از آب نبوده است! و همین طور تشکر از بزی که به اجدادمان شیر داده است. بزها به خاطر ترس از خشکسالی و بی آبی آنجا قرار داشتند. به جای آناهید خدای مادینه ی زیبای آب های نیرومند ، بایستی به دنبال خدای خشکسالی رفت! در اینجا تیشتر قدعلم میکند. ماجرای تیشتریه و دیو خشمگین خشکسالی! اپوشه دیو خشکسالی است که عامل تباه کنندگی زمین است و تیشتر ( همان درخشان ترین ستاره ی آسمان10 ) به نبرد با اپوشه می رود. آن دو در هم می آمیزند و تشیتر شکست میخورد. تیشتر به نزد هورمزد می رود و علت ناکامی اش را کامل نبودن نیایش مردم و کافی نبودن قربانی ها بیان می کند! اهوره مزادا خود شخصا برای تیشتر قربانی میکند.و از آن پس همه ی مردم برای این که تیشتر بتواند بر خشکسالی فائق آید برای او قربانی میکردند. و پس از قربانی کردن برای تیشتر است که آب میتواند بی مانع در میان مزارع و رودها جاری شود. بسیار محتمل می نماید که بزهای نری که در کنار سرچشمه ی آب های جاری نقش شده اند ، نشانی از قربانیان انسان ها برای تیشتر باشند.قربانیانی که از ترس از خشکسالی به تیشتر اهدا شده اند و سنگ نگاره ها نشانی از آن ها برای یادآوری کردن به تیشتر است که ما برایت قربانی کرده ایم ، تو نیز آب ها را در رودها جاری کن.11
احتمال دیگری نیز بسیار واضح به چشم میخورد : ما ایرانی ها معتقدیم که همه ی اسطوره ها و داستان ها دنیا از ما شروع می شود ؛ هرچند که زیاد هم بیراه نیست ، به عنوان مثال تمامی ادیان امروزی جهان حتی ادیان سامی کاملا وابسته و شکل گرفته از میتراییسم هستند12 ؛ اما در دنیایی که به راحتی اسطوره های ما به همه جا میرفته است بعید نیست که اسطوره های دیگران نیز به نزد ما آمده باشد." کوروکوپیا " 13 شاخ وفور نعمت بود ، بزی که با شکستن شاخ هایش به زئوس غذا می داد ، شاخ های او مملو از میوه های جادویی بود ، داستانی شبیه به داستان مشیه و مشیانه با این تفاوت که شاخ های بلند بزهای نقش شده در این داستان توجیه پذیر ترند.
مورد دیگری که نمیتوان به راحتی ازکنار آن گذشت نیز "بفومت" 14 می باشد.خدایی که خودش سری شبیه به بز دارد. بزی با ریش و دو شاخ بلند ، بفومت خدای زاد و ولد و باروری است ، خدای نیروی جنسی در آیین های طبیعت پرستی.شاید بتوان گفت که بز همواره نشانی از قدرت جنسی بوده است ، به عنوان مثال در نشانه های هیروگلیف " آمون" 15 یا خدا مذکر باروری مصری نیز با سر بز رسم شده است.و شاخ های بلند همواره نشانه ای از بی بند و باری جنسی بوده است.یکی دیگری از حدس هایی که میتوان در مورد این بزهای با شاخ های بلند زد این است که نوعی نماد پگانی از رابطه ی جنسی و باروری بوده اند.16
مسلما دانسته های ما از این نقوش رازگونه بسیار ناچیز و اندک است ، مطالعه ی بیشتر نقوش ، بدست آوردن نشانه هایی از مردمانی که آن ها را حک کرده اند و تعیین سن دقیق نگاره ها با روش های پیشرفته میتواند راهگشای خوبی باشد برای کشف رموز آن ها.آنچه در این متون آوردم نگاهی نماد شناسانه به طرح بزها بود ، مسلما این نظریات نه کامل هستند و نه دقیق.بسیار خوشحال خواهم شد که نظر دیگر محققان و مورخان را نیز در مورد طرح ها بخوانم و بدانم . با این امید که با جمع بندی تمام نظرات بتوان به نظری دقیق تر و جامع تر دست یافت.
پانوشت ها :
1- به عنوان مثال میتوان به بررسی هایی که استاد ارجمند جناب آقای ناصری فرد در سنگ نگاره های طبس داشته اند اشاره کرد.
2- هیلنز- جان ، شناخت اساطیر ایران ، ترجمه ی ژاله آموزگار – احمد تفضلی ، نشر چشمه 1386، ص 38
3- در محوطه ی بزرگ سنگ نگاره های تیمره در خمین چند کتیبه به زبان عربی وجود دارد.
4- گاوی سفید همچون ماه ، که پس از پیروزی اهریمن از اندام های او 55 نوع غله و 12 نوع گیاه دارویی بر زمین رویید و نطفه ی او به ماه رسید و حیوانات مختلف را به وجود آورد.
5- به دو کتاب ارزشمند امان الله قرشی به نام های " ایران نامک" و " آب و کوه در اساطیر هند و ایرانی " مراجعه کنید.
6- Paganism به ادیانی که ریشه در طبیعت دارند و عموما ریشه ای قبل از ادیان سامی دارند اطلاق می شود.
7- از روش های دقیق تر میتوان اندازه گیری سن به کمک رادیوکربن را نام برد که متاسفانه تا جایی که اطلاع دارم در ایران این روش در مورد هیچ اثر باستانی مورد استفاده قرار نمیگیرد.
8- بیشترحکاکی ها به روش پیکسلی ، یعنی از قرار گرفتن نقاط در کنار هم به وجود آمده اند.
9- در تمامی سرزمین بین النهرین اخلاف ارتفاع به 10 متر میرسد و این یعنی آب ها با سرعتی بسیار کم حرکن میکنند و تماما آبرفتشان ته نشین می شود. این را مقایسه کنید با تهران که در شمال و جنوبش حدود 300 متر اختلاف ارتفاع داریم.
10- پر نور ترین ستاره ی آسمان که در صورت فلکی کلب اکبر یا سگ بزرگ قرار دارد.با نام های شباهنگ و شعرای یمانی نیز خوانده می شود و نام ماه تیر نیز از آن گرفته شده است.در مصر باستان مورد احترام بوده است ، طلوع آن با طغیان نیل همرام بوده.
11- شخصا با یک سنگ نگاره در منطقه ی گلپایگان برخورد کردم که طرحی شبیه به صورت فلکی جبار داشت ،( جبار کمی بالاتر از تیشتر در آسمان قرار دارد) و محل قرارگیری آن به گونه ای بود که صورت فلکی جبار را در هنگام اعتدال بهاری نشان میداد! و قسمت پایین سنگ شکسته بود.
12- پرستش میترا یا مهر ، تقریبا با کمی دقت میتوان تاثیر آن را بر تمامی ادیان جهان دید : غسل تعمید ، آیین عشا ربانی ، آب مقدس ، قربانی کردن و ... تماما از میتراییسم وارد دیگر ادیان شده است.حتی نوع خاص لباس پوشیدن روحانیان ادیان نیز ریشه در میتراییسم دارد.
13- Cornucopia
14- Baphomet
15- Amon
16- حتی واژه ی horny در زبان انگلیسی از horn به معنای شاخ مشتق شده است !

((برداشتی از مقاله جناب آقای مصطفی باوری آیین))