استيگماتا چیست؟؟؟

استيگماتا پديده ايه كه تو تعدادي از از قديسين مسيحي مشاهده شده و هيچ توجيه علمي قانع كننده اي براش وجود نداره. تو اين حالت آثار زخمهايي، مشابه زخمهايي كه موقع به صليب كشيدن مسيح بوجود اومده بود، روي بدن شخص ظاهر ميشه. اولين مورد ثبت شده در اين مورد مربوط به سنت فرانسيس آسيزيه (St. Francis of Assisi).

تصوير

تو اولين قرن پس از مرگ عيسي (ع) يكي از حواريون به نام سنت پائول (St. Paul)، ساعت 6:17، تو دفتر خاطراتش مينويسه:

« ... احساس ميكنم تو بدنم علائم حضرت مسيح بوجود اومده.»

متن اصلي كه به زبون يوناني هست، علائم رو استيگماتا نوشته. Stigmata از كلمه رومي يوناني Stizw گرفته شده كه به داغ و علامتي ميگفتن كه به برده ها ميزدن تا صاحباشون مشخص باشه.
البته كلمه استيگماتا رو به خالكوبي هاي مذهبي هم ميگفتن. مثلا به خال كوبي صليب روي دست يا بازوي بعضي از مسيحي ها.


در مورد زخماي سنت پائول، خيلي ها عقيده دارند كه اون خودش اونا رو تو بدنش بوجود اورده بود كه مثلا ارادت و بندگيشو به مسيح نشون بده. گذشته از اين موضوع، تا قرن 13 هيچ گزارش ديگه اي از اين موضوع ثبت نشده.

تصوير

تاريخچه مختصر استيگماتا

سنت فرانسيس آسيزي (St. Francis of Assisi 1182-1226) يكي از بزرگترين قديسهاي كليساي كاتالويك هست كه اغلب به عنوان اولين كسيكه استيگماتا رو در سال 1224 تجربه كرده در نظر گرفته ميشه.

البته يك راهبه فنلاندي هم بوده (Blessed Mary of Oignies 1177-1213) كه ميگن 12 سال قبل از اون تجربه مشابهي رو داشته. زخمهاي اون موقع شستنش بعد از مرگ كشف ميشه. البته اين خانم به بريدن قسمتهايي از گوشت بدن خودش شناخته شده بود و به همين علت گفته ميشه كه احتمالا اون زخمها رو هم خودش بوجود اورده!

سال 1222 اين علائم روي بدن مرد جوني هم ديده شد كه احتمالا توسط خودش ايجادشده بوده. اين مرد رو با دوتا زن ديگه گرفته بودن تا به صليب بكشن!

سال 1231 وقتي جسد يه راهب هلندي (von Haske) رو كه زير ديوار سلولش له شده بود رو دراوردن، اين علائم مشابه زخمهاي مسيح رو، روي بدن اونم ديدن.

خب با توجه به اين موضوعات شايد سنت فرانسيس اولين كسي نباشه كه دچار استيگماتا شده، اما اين مورد بدون شك اولين مورديه كه بدون شك استيگماتا بوده و به خوبي مستند شده.

بعد از مرگ سنت فرانسيس تا سال 1894 حدود 321 مورد استيگماتا ثبت شد كه از اين تعداد 229 تاش فقط تو ايتاليا بوده، 70 تا فرانسه، 47 تا اسپانيا، 33 تا آلمان، بقيه هم تو بلژيك، پرتقال، سوئيس و هلند و پرو. جالبه كه 90 درصد افراد اين ليست زن بودن و اكثرشونم كاتوليك بودن.

اين آمار و ارقام تو كتاب اسيگماتاييها ( La Stigmatisation, Dr. Antoine Imbert-Gourbeyre 1818-1912 ) ثبت شده، كه گفته ميشه موارد زيادي توش از قلم افتاده، با اين حال تا حالا كسي اين كتاب رو به روز نكرده.

توي قرن بيستم تعداد موارد گزارش شده از استيگماتا بسيار زياد بوده، به طوريكه ميشه اين قرن رو قرن استيگماتا نامگذاري كرد!
تو اين قرن سهم ايتالياييها كمتر شده و آمار افراد تو انگلستان، استراليا و آمريكا بالا رفته همچنين آمار افراد عادي و غير كاتوليك هم بالا رفته، اما همچنان تعداد خانما خيلي بالاتر از آقايون هست.

به راستي استيگماتا دروغه يا واقعيت؟ اگه دروغه چه نيازي به ادامه اين بحث هست!


از علاقمندان، مخصوصا كساني كه به درستي اين پديده اعتقاد دارن، دعوت ميكنم يه سر بيان و در بحثا شركت كنن و توضيح بدن دليل وجود اين همه تناقض چيه؟ يعني تمام قديسين معروف، که از افتخارات مسحیت هستن، انسانهاي متقلبي بودن؟

مروري مختصر به زندگي سنت فرانسيس آسيزي

فرانسيس در آسيزي منطقه امبرياي(Umbria) ايتاليا در سال 1181 به دنيا آمد. پدرش تاجر ثروتمند پارچه بود. گرچه فرانسيس قصد داشت شغل پدرش را ادامه دهد، اما بزودي دريافت كه هيچ علاقه اي به اين شغل ندارد و آرزو داشت يك شواليه يا شاعر دوره گرد شود.

به لطف ثروت پدرش، او در رفاه و آسايش رشد كرد و والدينش با هيچيك از خواسته هايش مخالفت نميكردند. حاضر جواب بود، آواز ميخواند، شيك پوش، خوش قيافه، چرب زبان و در عين حال مودب.
بزودي او سر دسته گروهي از اشراف جوان شد كه شبهايشان را در مهمانيها به بي بند و باري ميپرداختند.

وقتي بيست ساله شد در يك حمله نظامي اسير شد و اسارت او يكسال طول كشيد. در طول اسارت مشقتها و دردهاي زياد متحمل شد. يك بيماري شديد ذهنش را به سمت مذهب سوق داد. پس از آزادي از تمام مايملك و داراييهايش چشم پوشيد و آنها را صرف مرمت كليساها كرد يا بين بيماران پخش نمود. اينكار باعث خشم پدرش شد و او را از ارث محروم كرد. وي لباسهاي گرانبها را به كناري نهاد و ملبس به لباسي خشن كشيشان شد.
او به موعظه در مورد پاكي و آرامش ميپرداخت يا در بيمارستانها به مراقبت از بيماران سرگرم بود.

در سال 1209 پيرواني پيدا كرد و به دستور پاپ فرقه فرانسيس را تاسيس كرد. راهبه هاي وي در ايتالياي مركزي و اطراف آن پخش شدند تا مردم را به مسيحيت دعوت كنند. آنها براي ملزومات زندگي خود كار ميكردند يا ازمردم كمك ميگرفتند و مازاد نياز خود را نيز بين فقرا تقسيم ميكردند. بزودي اين فرقه گسترش زيادي يافت و سازمان يافته شد. فرانسيس كه از مسئوليت زياد خود به ستوه آمده بود، سرانجام قوانين را به صورت مكتوب نوشت و به جانشينش سپرد و خود به كوهستان رفت تا در انزوا زندگي كند.


در سپتامبر 1224، دو سال قبل از مرگش، فرانسيس به كوههاي آلورناي(Alverna) آپن نينس (Apennines) رفته بود. او در ميانه روزه چهل روزه اش بود، احساس ضعف كرد و چشمانش شروع به سوزش كرد.
هنگام عبادت و تفكر، تصويري از يك فرشته را تجسم كرد كه حامل عكس مردي بود كه بصليب كشيده شده بود. هنگامي كه اين تصوير محو شد، او درد تيزي در در نقاط مختلف بدنش حس كرد، به دنبال يافتن محل دردها متوجه پنج علامت مانند مسيح روي دستان، پاها و پهلويش شد.

دستها و پاهايش به نظر ميرسيد كه توسط ميخ سوراخ شده اند. شاهدين گفته اند كه زخم روي دستها و پاها مانند سوراخ ميخ، گرد و سياه بود. بعلاوه سمت راست سينه اش مانند اينكه توسط نيزه سوراخ شده باشد خونريزي ميكرد. براي روزهاي متمادي لباسهاي سنت فرانسيس اغلب آغشته به خون بود. اين علائم تا پايان زندگيش باقي ماندند و گزارش شده كه وي از بابت آنها همواره درد شديدي را تحمل ميكرد.

فرانچسكو فوريونه (Francesco Forgione) در 25 ماه مي سال 1887 در دهكده كوچكي به نام پيه ترلچينا (Pietrelcina)، در جنوب ايتاليا به دنيا آمد. پدرش چوپان بود.

او در كليساي سانتا آنا (Santa Anna) كه روي ديوارهاي قلعه اي مستقر بود، غسل تعميد داده شد، جاييكه بعدها در آنجا خادم شد. اين كليسا بعدها توسط موسسه پدر پيوي آمريكا بازسازي شد. وي پسر دوم خانواده بود و سه خواهر ديگرش همگي از وي كوچكتر بودند. او از همان كودكي تصميم به رياضت كشي گرفته بود. زماني كه سنگي را به عنوان بالش در نظر گرفته بود و روي سنگها ميخوابيد، توسط مادرش سرزنش شد. او تا ده سالگي كشاورزي ميكرد، پس از آن به چوپاني گله كوچكشان مشغول شد. اينكارها باعث شد كه از تحصيل باز بماند.

شهري كه وي در آن زندگي ميكرد، فضاي به شدت مذهبي داشت و مذهب روي خانواده فوريونه نيز تاثير زيادي گذاشته بود. اعضاء خانواده همگي در نمازها و تسبيحات روزانه و شبانه شركت داشتند و سه روز در هفته از خوردن گوشت پرهيز ميكردند. گرچه والدين فرانچسكو بيسواد بودند، با اين وجود، آنها كتاب مقدس را از بر بودند و داستانهاي آن را براي كودكانشان تعريف ميكردند. او نيز جوان بسيار با تقوي ايي بود. برخي معتقدند او از كودكي ميتوانسته مسيح، مريم مقدس و فرشتگان محافظش را ببيند و با آنها صحبت كند و به عنوان يك كودك فكر ميكرده ديگران نيز ميتوانند اين كار را بكنند .

در سال 1897، پس از گذراندن يك دوره سه ساله در يك مدرسه عمومي ، با شنيدن صحبتهاي راهب جوان دوره گردي كه صدقات مردم را جمع ميكرد، جذب زندگي در صومعه شد. وقتى اين موضوع را با والدينش مطرح كرد، آنها به موركونه (Morcone) شهري در سه مايلي محل زندگيشان رفتند و سعي كردند اجازه ورود پسرشان به صومعه را بگيرند. اما به خاطر تحصيلات كم، صومعه وي را نپذيرفت.

پدر فرانچسكو براي تامين هزينه تحصيل پسرش نزد معلم خصوصي، در جستجوي كار به آمريكا رفت. در 27 سپتامبر 1899 فرانچسكو تحصيلاتش را به پايان رساند و توانست شرايط ورود به صومعه را كسب كند.

در پانزده سالگي ملبس به لباس راهبان فرقه فرانسيس شد و نام برادر پيو به وي اطلاق شد.

با وجود بيماري جسمي، خيلي زود تحصيلاتش را به پايان رساند و در سن 23 سالگي به مقام كشيشي (پدر پيو) رسيد. پس از آن به علت شديد شدن بيماري ريويش، براي شش سال به زادگاه و كنار خانواده اش بازگشت. او همچنين از تب هاي بالا نيز رنج ميبرد.

علائم نامرئي استيگماتا كه بعدها باعث شهرت وي گرديد، ظاهرا از همان دوران شروع شده است. در نامه اي كه وي به استادش در سال 1911 نوشته، او دردي را كه به مدت يكسال در وجودش حس ميكند را شرح ميدهد:

" ديشب برايم اتفاقي افتاد كه نه ميتوانم توضيح دهم و نه ميتوانم بفهمم. در كف دستم علامت قرمزي به اندازه يك سكه، ظاهرشد كه در مركز آن درد شديدي حس ميكردم. درد در دست چپم بسيار بيشتر بود، طوريكه هنوز هم ميتوانم آن را حس كنم. همچنين در پاهايم نيز دردي حس ميكنم."

اين علائم در 20 سپتامبر 1918 به صورت زخمهايي در دستها، پاها و سمت چپ سينه اش ظاهر ميشود. وي در نامه اي چگونگي بوجود آمدن آنها شرح ميدهد. به گفته وي بعد از عبادت صبگاهي او احساس خواب آلودگي زيادي ميكند كه با حس آسودگي و آرامش غير قابل وصفي همراه بود. در اين حال او شخصي كه از دستان، پاها و پهلويش خون ميچكيد را مشاهده ميكند.
هنگامي كه از خواب بلند ميشود، دستان، پاها و پهلوي خود را غرق در خون ميبيند. دردي كه تا پايان عمرش، يعني 50 سال بعد تحمل ميكند.

گذشته از درد بيماري و درد اين زخمها، وي ميگويد كه هر از چندگاهي از حملات شيطاني نيز رنج ميكشده.

در جولاي 1964 چند تن از راهبه ها پدر پيو را در حالي روي كف اتاقش ميابند كه به شدت مورد حمله قرار گرفته بود و حتي روي پيشانيش نيز آثار بريدگي بوجود آمده بود، به طوريكه تا چند روز قادر به گفتن ذكر دعا نبود.
در نامه ديگري كه از وي به جا مانده، او نوشته است كه بارهاي مورد حملات شيطان قرار گرفته كه ذهن و فكر او را با پيشنهادات شيطاني پر ميكرده و قصد نا اميد كردن او از رحمت الهي را داشته است.

تصوير

در طي سالهاي آخر عمرش، گفته اند كه وي حتي به اندازه يك طفل نيز غذا نميخورده و اين درحالي بود كه از پنج زخمش همواره خون ميچكيد.
در طي اين 50 سال او تنها دو ساعت در شبانه روز ميخوابيد و هيچگاه به تعطيلي هم نرفت.

در 23 سپتامبر 1968 پدر پيو در آرامش درگذشت. از اطاق وي تا مدتي پس از مرگش، بوي خوشي همانند بوي زخمهايي كه 50 سال آزارش دادند، مي آمد.

پزشكاني كه بدن وي را معاينه كردند، در كمال تعجب هيچ آثار زخم و خوني روي آن پيدا نكردند. تمام زخمها بهبود يافته بود و هيج آثاري از خود بجاي نگذاشته بود. در مراسم تدفين پدر پيو جمعيتي بالغ بر صدهزار نفر شركت كرده بودند.

در 16 ژوئن 2002 هنگامي كه در ميدان سنت پيتر واتيكان، پدر پيو را ملقب به قديس ميكردند، جمعيتي بيش از نيم ميليون نفر حضور داشتند.

Theresa Neumann, 1898-1962
ترزا نوی من

ترزا نو ی من در يك خانواده فقير روستايي آلماني بدنيا آمد. در جواني دختر بسيار سر زنده اي بود، و به علت داشتن قدرت و انرژي بالا شناخته شده بود.

در بيست سالگي با صدمه اي كه به پشتش وارد شد، اين سلامتي به سرعت از بين رفت. او به علت كوري موقت، تشنج، فلج پا و جراحتهاي چركي در پشت و پاهايش بستري شد.
به دنبال عبادت و نيايشهاي پيوسته، در سال 1925 بيناييش را بازيافت، پاهايش بهبود يافت و دوباره از نعمت سلامتي بهره مند شد.

در 4 مارس 1926، براي اولين بار، تصوير مسيح در حال شكنجه را مشاهده كرد و از آن به بعد تا هنگام مرگش در 18 سپتامبر 1962، اين تصورات ادامه يافت. اين تصورات به طور ناگهاني ظاهر ميشدند. هنگام صحبت، پياده روي، نشستن در اتومبيل و يا ميانه كار. در اين حين او به حالت خلسه اي فرو ميرفت و به هيچ عكس العملي پاسخ نميداد. حتي فروكردن سوزن به بدن يا انداختن نور قوي به داخل چشمانش نيز نتيجه اي نداشت.

در اولين دوران ديدن اين تصورات، ترزا دردي در پهلو خود احساس كرد كه خون از آن جاري بود، سپس به مرور زخم ميخهايي روي دستها و پاهايش ظاهر شد.
در نوامبر 1926، تاج خار را تجربه كرد و دو هفته بعد هشت زخم مشخص روي سرش بوجود آمده بود كه از آنها خون ميچكيد. روز جمعه قبل از عيد پاك 1927، چشمهان متورم شده اش، نيز شروع به خونريزي كرد.

پنج زخم وي تا 14 روز بعد به همين شكل باز باقي ماندند، زيرا والدين ترزا به خيال اينكه زخمها بهبود ميابند، سعي ميكردند با درمان خانگي آنها را بهبود بخشند. بعد از اين مدت كه بهبودي حاصل نشد، انها به پزشكي متوسل شدند كه روغن و پمادي را براي زخمها تجويز كرد. اين پماد زخم دستان، پاها و پهلوي وي را شديدتر كرد. ترزا درد شديدي را متحمل ميشد، تا اينكه والدينش سرانجام پانسمان كردن با اين پماد را متوقف كردند. پس از آن درد به سرعت كاهش يافت و ناگهان از بين رفت.

پزشك مربوطه از رفتار عجيب اين زخمها متعجب شده بود. اين زخمها تا وقتي كه به حال خود گذاشته ميشدند، نه آلوده ميشدند و نه چرك ميكردند.

زخمهاي ترزا تا پايان زندگيش در سال 1962 بهبود نيافت و وي متناوبا به خاطر يك يا چند يك از اين زخمها رنج ميكشيد. زخم دستها و پاهاي وي، متناوبا در 35 جمعه از سال شديد ميشد (در مجموع 780 بار) و هنگام تصورات اسرارآميز ترزا، از زخمهاي ناشي از تازيانه و زخمهاي سرش خون ميچكيد.

در طي زمان خلسه پزشكان مجاز بودند، به طور كامل وي را معاينه كنند و گواهي دادند كه جاي زخمهاي او شباهت زيادي به زخمهاي سنت فرانسيس دارد، بخصوص آنهايي كه روي دستها و پاهايش بودند و به نظر ميآمد كه با يك ميخ آهني بوجود آمده اند.

كليسا گرچه اوايل محتاطانه رفتار ميكرد، اما اين دهكده كوچك بزودي تبديل به محل ديدار زائرين و كنجكاواني شد كه به دنبال ديدن معجزه بودند. پس از مدتي اسقف شهر از ترزا خواست كه جمعه ها در خانه بماند تا زائرين بتوانند زخمهاي وي را مشاهده كنند.

از كريسمس 1922، ترزا فقط مايعات ميخورد و پس از عيد تجلي مسيح در 6 آگوست 1926، او تنها يك قاشق آب، 6 تا هشت قطره، مينوشيد. از سپتامبر 1927، اين چند قطره آب روزانه نيز قطع شد. شراب مراسم آئين عشاي رباني تنها تغذيه وي بود.

از آنجائيكه برخي به زندگي بدون غذاي او مشكوك بودند، اسقف از آنها خواست تا يك تائيديه پزشكي تهيه كنند. ترزا و پدرش با آزمايش پزشكي موافقت كردند. اين آزمايش از 14 تا 28 جولاي 1927 طول كشيد. در اين مدت ترزا به طور 24 ساعته تحت نظارت پزشكي بود. نتيجه اين ازمايش توسط دو پروفسور منتشر شد. هيچ چيزي به جز نان و شراب آئين عشاي رباني به وي داده نشده بود.

تصوير

فرضياتي درباره سنت فرانسيس

شكل اول:

« پيرمردي رو فرض كنيد كه شهرت ناشي از رئيس يه فرقه مهم مذهبي بودن براش كافي نيست. ميخاد هر طوري شده، حتي با تقلب، ايمان مردم رو قويتر كنه و به سمت فرقه خودش بكشونه. فكر ميكنه اگه سر مردمو كلاه بذاره، سر وجدان خودش رو هم ميتونه كلاه بذاره. يه مدتي رو در كوهستان ميگذرونه تا اينكه يه روز يه ميخ بر ميداره، باهاش كف دستشو سوراخ ميكنه و در حالي كه دستش داره شديدا خون ريزي ميكنه، اون يكي دستش رو هم ميزنه سوراخ ميكنه. اما هنوز تموم نشده، پاها مونده. با دو دست مجروح ميزنه يه پاشو سوراخ ميكنه، بعد سر پاي بعديشم همين بلا رو مياره. اما نه كافي نيست، مردم باورشون نميشه، با نيزه ميزنه پهلوي خودشو هم زخمي ميكنه و ... »

شكل دوم:

« اين پيرمرد از جامعه دل ميكنه و به تنهايي و آرامش كوهستان پناه ميبره. هر روزشو به روزه و عبادت ميگذرونه. مسيح رو پيغمبري ميدونه كه ميخاد تمام وجودشو نثارش كنه. احساس ميكنه وقتي اونو به صليب ميكشيدن و ميخها رو تو تنش فرو ميكردن، چه حالي داشته.
با اين تصورات هر روز ميخوابه و بيدار ميشه. تا اينكه يك روز هنگامي كه روزه اس، به حالت تمركز عميقي ميره، تصوير مسيح رو جلو خودش مجسم ميكنه، فكر ميكنه كه اون ميخها، به پوست و تن خودش فرو ميره. اين تجسم اونقدر قويه كه اين سوزش و زخم واقعا به طور فيزيكي روي بدنش ظاهر ميشه. »

و فرض سوم این پدیده رو شما دوستان و اساتید گرامی در نظراتتون بیان بفرمایید