کادوي تولد زياد نگرفته م اما هميشه کتاب بهترين بوده برام.توي ژانرهايي که دوست داشته م.اينبار اما يه چيز ديگه دلم مي خواد. يکي صدام کنه و وقتي پي صداشو گرفتم سر از پشت بوم خونه در بيارم. با قدماي لرزان اما مشتاق سوار بشم و بعد آروم آروم از زمين بلند شيم.
سوار اين بالون؛ خود اين بالون؛ تنها کادوييه حالا که همه حسرت کارهاي نکرده مو از يادم مي بره. همه آرزوهاي دور و درازمو.همه فکرايي که روز تولد به اوج مي رسه و ديگه تحملش سخت مي شه.
لحظه به لحظه همه چي کوچيک و کوچيک تر مي شه و آرامش من بيشتر.حتي اگه خواب باشه دلم نمي خواد ازش بيدار شم و ترس همراهم اينه که مبادا بيدار شم. کمي سردم شده و يکي از پتوهاي کف بالون رو بر مي دارم و روي دوشم مي ندازم.دوباره شک مي کنم به واقعيت اين اتفاق. مبادا خواب باشه و توي واقعيت دري باز مونده يا پتو از روي سرم کنار رفته که سردم شده. داريم حتي ابرا رو هم رد مي کنيم .باد انگار به ميل ما مي وزه و داريم به همون سمت هايي مي ريم که دلم مي خواد.به دور دست ها .به بهترين جاها
این وبلاگ مکانی برای تبادل نظرات و به اشتراک گذاشتن آموخته های همه افراد می باشد